بلد بود وقتی یک قاشق توی ظرف هست آن را همیشه طرف معشوقش ب

بلد بود وقتی یک قاشق توی ظرف هست آن را همیشه طرف معشوقش بگذارد. بلد بود از صدای آب بفهمد که کِی باید حوله به دست پشت در حمام بایستد. بلد بود سر کدام آهنگ صدا را بلند کند چون او آن را بیشتر دوست دارد. بلد بود معشوقش را دوست‌تر بدارد. بلد بود برایش گل بخرد، بلد بود برایش حرف بزند، بلد بود بخنداندش، بلد بود بغلش کند تا نترسد، بلد بود وقتی گریه می‌کند چی بگوید یا چی نگوید، بلد بود صبور باشد، بلد بود منتظر بماند، بلد بود گلش را هر روز آب بدهد، بلد بود حواسش به همه چیز باشد.

همه‌ی این‌ها را بلد بود اما دلش را نداشت به کسی دل بدهد. بلد نبود دوست داشته شود. بلد نبود خودش را رها کند. بلد نبود بشود همه‌چیِ یک آدمِ دیگر. بلد نبود بگذارد کسی عاشقش بشود. برای همین هم قاشق‌ها مانده بودند توی کشو، حوله آویزان به جارختی، کتاب بالای کتابخانه، چای و دارچین هم توی کابینتِ خانه‌ی بی‌صدا. برای همین بود که گلفروش‌های توی خیابان، حتی نگاهش هم نمی‌کردند

✍🏽حسین وحدانی
دیدگاه ها (۱۰)

یک‌وقت‌ها هم بعد از کلی کار و مشغله، به خودت می‌آیی و یادت م...

...•دوست داشتنِ تودر وجود من استخاکش، آبش، نورشزندگی و خیالش...

ما چون ز دري پاي کشيديم، کشيديماميد ز هر کس که بريديم،بريديم...

ای در دل من نشسته بگشاده دریجز تو دگری نجویم و کو دگری؟!با ه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط