رفته هنوز هم نفسم جا نیامده است

رَفته هنوز هم نفسم جا نیامده است
عشقِ کنارِ وَصل، به ماها نیامده است

مَعشوق، آنچنان که تویی دیده روزگار
عاشق چو من هنوز به دُنیا نیامده است

صَد بار وَعده کرد که فردا ببینمش
صَد سال پیر گَشتم و فردا نیامده است

یک عُمر زَخم بر جِگرم بود و سوختم
یکبار هم برای تماشا نیامده است

ای مرگ جام زَهر بیاور که خسته ایم
امشب طبیب ما به مُداوا نیامده است

دلخوش به آنَم از سَر خاکَم گُذر کُند
گیرم برایِ فاتحه ی ما نیامده است



#حامد_عسکری
دیدگاه ها (۰)

مِثل آن چایی که می چَسبد به سَرما بیشتربا همه گرمیم، با دل ه...

دیدمت رفتی و داغت جگرم را سوزاندفکر بی هم نفسی با تو سَرَم ر...

جان کَندنم دور از تو نامش زنده‌مانی بودمن زندگانی را از آغوش...

«امید، گاه فقط نِقابی‌ست بر چهره‌ی رَنج،چیزی که درد را طولان...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط