رمان جیمین
🍁shadow of love:{ part 9}🧸
×به خونه رسیدم کلیدو از داخل کیفم در اوردم همین که خواستم درو باز کنم در خودش باز شد که با مامانم مواجه شدم
= سلام دخترم
× سلام مامان .... جایی میری
= اره میرم خرید
× آها باش
= خداحافظ
× خداحاف....
= راستی ات یادم رفت بگم خودت غذا درست کن وقت نکردم
× باشه مامان
× خدانگهدار
......
× وارد خونه شدم به طبقه بالا اتاق خودم رفتم کولمو یک گوشه گذاشتم لباس های دانشگاه رو با لباس های خونگیم عوض کردم و از اتاق زدم اومدم بیرون وارد اتاق طبقه پایین شدم و وسایل درست کردن غذارو بیرون آوردم و شروع کردم به درست کردن غذا میخواستم نودل با کیمچی درست کنم ترکیب مورد علاقمه....
ویو بعد از نیم ساعت:
× بلخره پختن غذا تموم شد غذارو رو برداشتم و گذاشتم روی میز همین که خواستم اولین لقمه رو بزارم دهنم در به صدا اومد از جام با هزارتا قر قر بلند شدم و به سمت در رفتم درو باز کردم که مامانم و خالم بودن جفتشون رو بغلش کردم و وارد خونه شدیم و هر سه تامون سر صفره نشستم
& به به ات چه کردی
× ما اینیم دیگه....
= ات امروز دانشگاه چطور بود
& اره خاله منم میخوام بدونم
× خوب ....راستش ....
= چرا نمیگی
× خوب راستش عالی بود ... مگه میشه عالی نباشه بعد از این همه مدت تلاش به هدفم رسیدم عالی نباشه ( لبخنده ضایعه )
& پس خداروشکر
= کسی که اذیتت نک....
× من سیر شدم فعلا
= ات با تو دارم حرف میزنم ..
ویو ات:
× میدونستم اگه این حرف ادامه پیدا کنه آخرش میزدم زیر گریه وارد اتاقم شدم و درو قفل کردم هندزفریم رو از تو کیفم در اوردم و رو تخت دراز کشیدم و آهنگ مورد علاقم رو گذاشتم سعی کردم چشامو ببندم و به هیچ چیز فکر نکنم ولی نمیشد همه خاطراتم داشت برام مرور میشد از اینکه چقدر قبل از اینکه وارد دانشگاه بشم اذیت شدم و الانم که وارد دانشگاه شدم دارم اینجوری مورد آزار یک نفر دیگه قرار میگیرم واقعا این چه زندگیه که من دارم همش دارم عذاب میکشم خدایا منو میبنی صدامو میشنوی هستی اصلا یا فقدر به فکر بقیه ای ... تو همین فکرا بودم که کم کم چشامم گرم شد و سیاهی.....
ادامه دارد🏞
پارت بعد رو تا امشب آپلود میکنم تنکیو بای بای🧸
×به خونه رسیدم کلیدو از داخل کیفم در اوردم همین که خواستم درو باز کنم در خودش باز شد که با مامانم مواجه شدم
= سلام دخترم
× سلام مامان .... جایی میری
= اره میرم خرید
× آها باش
= خداحافظ
× خداحاف....
= راستی ات یادم رفت بگم خودت غذا درست کن وقت نکردم
× باشه مامان
× خدانگهدار
......
× وارد خونه شدم به طبقه بالا اتاق خودم رفتم کولمو یک گوشه گذاشتم لباس های دانشگاه رو با لباس های خونگیم عوض کردم و از اتاق زدم اومدم بیرون وارد اتاق طبقه پایین شدم و وسایل درست کردن غذارو بیرون آوردم و شروع کردم به درست کردن غذا میخواستم نودل با کیمچی درست کنم ترکیب مورد علاقمه....
ویو بعد از نیم ساعت:
× بلخره پختن غذا تموم شد غذارو رو برداشتم و گذاشتم روی میز همین که خواستم اولین لقمه رو بزارم دهنم در به صدا اومد از جام با هزارتا قر قر بلند شدم و به سمت در رفتم درو باز کردم که مامانم و خالم بودن جفتشون رو بغلش کردم و وارد خونه شدیم و هر سه تامون سر صفره نشستم
& به به ات چه کردی
× ما اینیم دیگه....
= ات امروز دانشگاه چطور بود
& اره خاله منم میخوام بدونم
× خوب ....راستش ....
= چرا نمیگی
× خوب راستش عالی بود ... مگه میشه عالی نباشه بعد از این همه مدت تلاش به هدفم رسیدم عالی نباشه ( لبخنده ضایعه )
& پس خداروشکر
= کسی که اذیتت نک....
× من سیر شدم فعلا
= ات با تو دارم حرف میزنم ..
ویو ات:
× میدونستم اگه این حرف ادامه پیدا کنه آخرش میزدم زیر گریه وارد اتاقم شدم و درو قفل کردم هندزفریم رو از تو کیفم در اوردم و رو تخت دراز کشیدم و آهنگ مورد علاقم رو گذاشتم سعی کردم چشامو ببندم و به هیچ چیز فکر نکنم ولی نمیشد همه خاطراتم داشت برام مرور میشد از اینکه چقدر قبل از اینکه وارد دانشگاه بشم اذیت شدم و الانم که وارد دانشگاه شدم دارم اینجوری مورد آزار یک نفر دیگه قرار میگیرم واقعا این چه زندگیه که من دارم همش دارم عذاب میکشم خدایا منو میبنی صدامو میشنوی هستی اصلا یا فقدر به فکر بقیه ای ... تو همین فکرا بودم که کم کم چشامم گرم شد و سیاهی.....
ادامه دارد🏞
پارت بعد رو تا امشب آپلود میکنم تنکیو بای بای🧸
- ۱.۱k
- ۲۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط