ای غریب آشنا

ای غریب آشنا...
روی بنمای و پرده از جمال برگیر
که دل من در التهاب است و تپش‌هایش بی‌ثمر
بازآی تا شب هجرانم به سپیده وصال پیوندد و دلم از جرعه حضور تو جان گیرد
بازآی که بی‌وجودت آفتاب در نیم‌روز غروب کند و گل از شرم بی‌فروغی پژمرده گردد
ای مونس دیرین و آشنای جان.. برگرد...
که یک لحظه با تو به ابدیت ماند و هزار سال بی‌تو به غم و تنهایی نگذرد
دیدگاه ها (۱)

چرا هیچوقت از قلبی که عاجزانه توی اون کالبد مرده براش میتپید...

واژه ها گم میشوند و من میان افکارم قلم را از دست میدهم

در رویاهایم بارها رهایم کردی...حال من مانده ام ترسی عمیق که ...

بر لبه‌ی صخر با تو به رقص برخاستمچونان پرنده‌ای که در بی‌پرو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط