دوستت دارم و دانم ه تویی دشمن جانم

دوستت دارم و دانم كه تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم

غمم اين است كه چون ماه نو انگشت نمايی
ورنه غم نيست كه در عشق تو رسوای جهانم

دم به دم حلقه ی اين دام شود تنگ تر و من
دست و پایی نزنم خود ز كمندت نرهانم

سرو بودم سر زلف تو بپيچيد سرم را
ياد باد آن همه آزادگی و تاب و توانم

كه تو را ديد كه در حسرت ديدار دگر نيست ؟
آری آنجا كه عيان است چه حاجت به بيانم

مرغكان چمنی راست بهاری و خزانی
من كه در دام اسيرم چه بهارم چه خزانم

گريه از مردم هشيار خلايق نپسندند
شده‌ام مست كه تا قطره ی اشکی بفشانم

ترسم اندر بر اغيار ، برم نام عزيزت
چه كنم بی‌تو چه سازم شده‌ای ورد زبانم؟
دیدگاه ها (۷)

کی رفته‌ای ز دل که تمنا کنم تو راکی بوده‌ای نهفته که پیدا کن...

تو گل سرخ منیتو گل یاسمنیتو چنان شبنم پاک سحری ؟نه؟از آن پاک...

می‌خواهمت چنان‌که شبِ خسته خواب رامی‌جویمت چنان‌که لبِ تشنه ...

شده‌ای شبیه خُدا ؛خیلی دوری ، شانه هایت دور است ،هُرمِ نَفَس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط