چندین و چندبار راه روی سالن رو طی کرده بود
بازم به آینه خیره شد و دوباره دامن لباسش و موهاش رو درست کرد
درسته یکم وسواسی شده بود البته حق هم داره
امروز روز عروسیش بود
روزی که برای همیشه قراره کنار کسی که قلبشو به اون باخته زندگی کنه.
صدای ضعیفی به گوشش رسید ، در باز شد ، ا.ت به چشمای سوکجین خیره شده بود چشمایی که کل زندگیش اونارو ستایش میکرد
"چرا انقدر نگرانی ؟"
همین یه جمله از طرف سوکجین باعث شد یکم آروم بشه
ا.ت"نگران نیستم ! فقط میترسم که نتونم درست انجامش بدم اگه بد بنظر برسم چی ؟ اگه پام به دامن لباسم گیر کنه ؟ اگه___"
*حرفای ا.ت با انگشتی که روی لباش قرار گرفت نصفه موند*
سوکجین"هیشش سوگلیِ من ، لازم نیست بترسی ! مطمئنم که عالی انجامش میدی ، تو انقدر زیبا و بی نقصی که کسی نمیتونه ازت ایراد بگیره ، فقط دست منو بگیر و با من راه بیا"
* دستش رو تو دستای سوکجین قفل کرد ، به چهرهی شاد سوکجین نگاهی انداخت، حالا دیگه نه نگران بود و نه میترسید ، دست سوکجین موهای طلایی رنگش رو کنار زد ، دست ا.ت رو به سمت بازوش برد *
*از سالن بیرون اومدم و با قدم های آروم راه میرفتن، دور اطرافشون مهمونایی بودن که با چهره هایی پر از شوق به عروس و داماد نگاه میکردن*
*به انتهای راه رو رسیدن دستای هم دیگه رو گرفته بودن انقدر محکم که انگاری یکی میخواست فرار کنه ، عاقد شروع به خوندن کرد بعد از چند مین ، جملهای که بیش از هرچیزی منتظر شنیدنش بودن توی راه رو میپیجید*
"من اکنون شمارا زن و شوهر اعلام میکنم"
*میان همهمهی مهمونا ، دست زدنا ، و شوقو ذوقی که داشتن ، لبای گرم سوکجین به روی لبای ا.ت قرار گرفت *
*این بوسه های یواشکی حالا جلوی خانواده ، فامیل ، دوست و آشنا شکل میگیره ، و تا ابد تا وقتی خورشید میتابه تا وقتی ستاره چشمک میزنه تا وقتی پایان این دنیا برسه تا همیشه*
کنار هم
برای هم
با همدیگه خواهند بود
بازم به آینه خیره شد و دوباره دامن لباسش و موهاش رو درست کرد
درسته یکم وسواسی شده بود البته حق هم داره
امروز روز عروسیش بود
روزی که برای همیشه قراره کنار کسی که قلبشو به اون باخته زندگی کنه.
صدای ضعیفی به گوشش رسید ، در باز شد ، ا.ت به چشمای سوکجین خیره شده بود چشمایی که کل زندگیش اونارو ستایش میکرد
"چرا انقدر نگرانی ؟"
همین یه جمله از طرف سوکجین باعث شد یکم آروم بشه
ا.ت"نگران نیستم ! فقط میترسم که نتونم درست انجامش بدم اگه بد بنظر برسم چی ؟ اگه پام به دامن لباسم گیر کنه ؟ اگه___"
*حرفای ا.ت با انگشتی که روی لباش قرار گرفت نصفه موند*
سوکجین"هیشش سوگلیِ من ، لازم نیست بترسی ! مطمئنم که عالی انجامش میدی ، تو انقدر زیبا و بی نقصی که کسی نمیتونه ازت ایراد بگیره ، فقط دست منو بگیر و با من راه بیا"
* دستش رو تو دستای سوکجین قفل کرد ، به چهرهی شاد سوکجین نگاهی انداخت، حالا دیگه نه نگران بود و نه میترسید ، دست سوکجین موهای طلایی رنگش رو کنار زد ، دست ا.ت رو به سمت بازوش برد *
*از سالن بیرون اومدم و با قدم های آروم راه میرفتن، دور اطرافشون مهمونایی بودن که با چهره هایی پر از شوق به عروس و داماد نگاه میکردن*
*به انتهای راه رو رسیدن دستای هم دیگه رو گرفته بودن انقدر محکم که انگاری یکی میخواست فرار کنه ، عاقد شروع به خوندن کرد بعد از چند مین ، جملهای که بیش از هرچیزی منتظر شنیدنش بودن توی راه رو میپیجید*
"من اکنون شمارا زن و شوهر اعلام میکنم"
*میان همهمهی مهمونا ، دست زدنا ، و شوقو ذوقی که داشتن ، لبای گرم سوکجین به روی لبای ا.ت قرار گرفت *
*این بوسه های یواشکی حالا جلوی خانواده ، فامیل ، دوست و آشنا شکل میگیره ، و تا ابد تا وقتی خورشید میتابه تا وقتی ستاره چشمک میزنه تا وقتی پایان این دنیا برسه تا همیشه*
کنار هم
برای هم
با همدیگه خواهند بود
- ۴.۷k
- ۰۷ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط