cursed bloods 24
از پله ها بالا رفتیم،اونا حتی روی این پله ها هم بند و بسارشون رو پهن کرده بودن تا بفروشن...
یهو وایستاد که محکم به کت چرم قهوه ایش خوردم..
سرمو گرفتمو مالیدم:
-مثل ادم وایستا
درحالی که به وسایل روی میز نگاه میکرد گفت:
-مثل ادم راه برو
گفتم:
-احمق!
پوزخند زد و روی زانو هاش نشست و به دستبند های اونجا نگاهی انداخت:
-شنیدم هر روز صبح این کلمه رو به خودت میگی پرنسس
سریع کنارش نشستم و گفتم:
-اینقدر بیرون اینجوری صدام نزن اقا دزده!
ادامو در اورد:
-پس چجوری صدات کنم خانم خوشگله؟
کلافه نگاش کردم:
-فقط بهم بگو لیارا،باشه؟
اهمیتی نداد و رو به خانمی که اونجا نشسته بود گفت:
-این ست چند؟
زن مسن با صدایی اروم و خسته گفت:
-این یکی مخصوص خودتون دوتاعه پسرم..
شاید بتونین توی آیندتون از خلاف های اجدادتون خلاص شید و با عشق همدیگه رو به آغوش بگیرید..نه با کینه!
مشکوک نگاش کردم و اروم گفتم:
-میگم..احیانا اثرات پیریه یا واقعا یچی میزنه؟
مرد لبخند زد:
-ممنونم خانم
و بعد بلند شدیم که دیدم بدون اینکه کسی متوجه شه یک کیسه طلا گذاشت توی کیفش.
با تعنه گفتم:
-امشب خیلی دست و دلباز شدی..امیدوارم با پولایی که از برجمون دزدیدی نباشه
گفت:
-جلوی زبون تند و تیزت رو بگیر پرنسس..من دزد نیستم
بلاخره رسیدیم به بوم... اینجا خیلی خیلی خلوت تر از اون پایین بود..
رفتیم سمت یک صندلی نزدیک به دیوار بلند که از پایینش کل شهر رو میدیدم.
تا خواست بشینه گفتم:
-بیا اون لبه بشینیم
و بردمش اون سمت و تا نشستیم گفتم:
-اها راستی گفتی من دزد نیستم...
معلومه که هستی،بهم گفتی بهت اعتماد کنم ولی خودت گردنبندم رو دزدیدی
به کمک دستاش تکیه داد و با چشمایی خسته و کمی خمار گفت:
-همش فکر میکردم چی باعث شده با تموم این مشکلاتی که برات به وجود اومده اینقدر امشب خوشحالی و داری با لذت توی بازار میچرخی و غذا میخوری...
ولی کاملا اشتباه میکردم،محال بود با این یکی کنار بیای..
تو فقط یجورایی حواست رو پرت کردی.
گفتم:
-تو از کجا خبر داری؟
گفت:
-خبرا زود میپیچه پرنسس
با شوخی گفتم:
-پس خبر داری دیگه نمیتونی مزاحمم بشی؟دارم با یک پادشاه بی رحم ازدواج میکنم..
فکر نکنم هنر های شمشیر بازی جلوی وحشی گریش رو بگیره
درسته داشتم میخندیدم ولی از ترس دلم پیچ میرفت و مشتم روی لبه ی دیوار محکم تر میشد
مرد با همون نگاه گفت:
-تاحالا به این فکر کردی که با ازدواجت با پادشاه فرانسه میتونی زندگیت رو تغییر بدی؟
شرط هارو که نمیرسونید و واقعا هم نمیدونم مشکل چیه ولی بازم دارم میزارم
یهو وایستاد که محکم به کت چرم قهوه ایش خوردم..
سرمو گرفتمو مالیدم:
-مثل ادم وایستا
درحالی که به وسایل روی میز نگاه میکرد گفت:
-مثل ادم راه برو
گفتم:
-احمق!
پوزخند زد و روی زانو هاش نشست و به دستبند های اونجا نگاهی انداخت:
-شنیدم هر روز صبح این کلمه رو به خودت میگی پرنسس
سریع کنارش نشستم و گفتم:
-اینقدر بیرون اینجوری صدام نزن اقا دزده!
ادامو در اورد:
-پس چجوری صدات کنم خانم خوشگله؟
کلافه نگاش کردم:
-فقط بهم بگو لیارا،باشه؟
اهمیتی نداد و رو به خانمی که اونجا نشسته بود گفت:
-این ست چند؟
زن مسن با صدایی اروم و خسته گفت:
-این یکی مخصوص خودتون دوتاعه پسرم..
شاید بتونین توی آیندتون از خلاف های اجدادتون خلاص شید و با عشق همدیگه رو به آغوش بگیرید..نه با کینه!
مشکوک نگاش کردم و اروم گفتم:
-میگم..احیانا اثرات پیریه یا واقعا یچی میزنه؟
مرد لبخند زد:
-ممنونم خانم
و بعد بلند شدیم که دیدم بدون اینکه کسی متوجه شه یک کیسه طلا گذاشت توی کیفش.
با تعنه گفتم:
-امشب خیلی دست و دلباز شدی..امیدوارم با پولایی که از برجمون دزدیدی نباشه
گفت:
-جلوی زبون تند و تیزت رو بگیر پرنسس..من دزد نیستم
بلاخره رسیدیم به بوم... اینجا خیلی خیلی خلوت تر از اون پایین بود..
رفتیم سمت یک صندلی نزدیک به دیوار بلند که از پایینش کل شهر رو میدیدم.
تا خواست بشینه گفتم:
-بیا اون لبه بشینیم
و بردمش اون سمت و تا نشستیم گفتم:
-اها راستی گفتی من دزد نیستم...
معلومه که هستی،بهم گفتی بهت اعتماد کنم ولی خودت گردنبندم رو دزدیدی
به کمک دستاش تکیه داد و با چشمایی خسته و کمی خمار گفت:
-همش فکر میکردم چی باعث شده با تموم این مشکلاتی که برات به وجود اومده اینقدر امشب خوشحالی و داری با لذت توی بازار میچرخی و غذا میخوری...
ولی کاملا اشتباه میکردم،محال بود با این یکی کنار بیای..
تو فقط یجورایی حواست رو پرت کردی.
گفتم:
-تو از کجا خبر داری؟
گفت:
-خبرا زود میپیچه پرنسس
با شوخی گفتم:
-پس خبر داری دیگه نمیتونی مزاحمم بشی؟دارم با یک پادشاه بی رحم ازدواج میکنم..
فکر نکنم هنر های شمشیر بازی جلوی وحشی گریش رو بگیره
درسته داشتم میخندیدم ولی از ترس دلم پیچ میرفت و مشتم روی لبه ی دیوار محکم تر میشد
مرد با همون نگاه گفت:
-تاحالا به این فکر کردی که با ازدواجت با پادشاه فرانسه میتونی زندگیت رو تغییر بدی؟
شرط هارو که نمیرسونید و واقعا هم نمیدونم مشکل چیه ولی بازم دارم میزارم
- ۱۲.۲k
- ۲۲ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط