cursed bloods 26
گفت:
-حالا ساکت باش و بزار بخوابم
دستپاچه گفتم:
-اره اره برو خونتون منم باید برگردم ببخشی..
روی پاهام دراز کشید و خواب آلود گفت:
-منظورم از خواب این بود پرنسس
شوکه و ناخواسته دوتا دستام رو کمی ازش فاصله دادم..
ولی از اونجایی که لبه ی ارتفاع نشسته بودیم گرفتمش..
گفتم:
-اگه خواستی از اینجا بیوفتی خودت تنهایی پرت شو دست منو نگیر باشه؟
چشماشو و بست و دستاش رو محکم قفل کمرم کرد:
-معلومه که تورو هم پرت نمیکنم«پوزخند»
چشم غره ای اومدم و به شهر نگاه کردم..باد خیلی سردی میومد و باعث میشد موهام حرکت کنن.
دست مرد اروم به صورت نوازش وار روی کمرم به حرکت در اومد..
توی حالت عادی باید همین الان از اونجا فرار میکردم و کلی دلشوره میگرفتم ولی..
الان فقط میخوام بمونم و این آرامش رو از دست ندم،با وجود تموم اتفاقات پیش روم من الان اروم بودم و همش به لطف این غریبه بود..
راستش خیلی عجیبه که بهش اینقدر اعتماد دارم با اینکه نمیشناسمش.
اروم لب زدم:
-بعد از اینجا کجا میری؟
حرکت دستش روی ک،،مرم باعث میشد نفسم رو توی سی،،نم حبس کنم..سرش رو کمی جا به جا کرد:
-روم..باید یچیزایی رو سروسامون بدم
با خندهایی که سعی در کنترلشون داشتم گفتم:
-م...میشه نوازشم نکنی؟داره قلقلکم میاد
مرد که حالا یک چیزی دستش داده بودم شروع کرد قلقلک دادنم صدای خنده هام بلند شد و گفتم:
-بس کن وایی
بیشتر قلقلکم داد که ناخواسته محکم زدم توی دماغش
دست نگه داشت و چشماش رو باز کرد،خنده هام که قطع شد با چشمایی پر از اشک نگاش کردم:
-وای وایی حالت خوبه؟
طلبکارانه زل زد بهم،گفتم:
-خب چیکار کنم دست خودم نیست از موقعی که بچه بودم وقتی کسی دست میزد بهم و قلقلکم میومد یهویی میزدمش
نفسشو با حرص ولی خندون داد بیرون و توی یک ثانیه نشست کنارم،گفتم:
-چیشد؟
مطمئن نگام کرد:
-فردا واقعا میخوای ازدواج کنی؟
گفتم:
-یجوری اینو میپرسی انگار راه دیگه ای هم دارم..
یهو نگاش کردم:
-دارم؟
....
صبح جشن
با صدا زدنای ایان از خواب بیدار شدم
کلافه بهش و ده تا ارایشگر و مارایشگر پشت سرش نگاه کردم و دوباره پتو رو انداختم روی سرم.
ایان گفت:
-شاهدخت بیدار شید دیره جشن چند ساعت دیگست هنوز حمام هم نکردید باید رقص رو هم یاد بگیرید زود باشید
اخمی کردم و زیر لب کلی فحش اب دار بهشون دادم و بی اهمیت بهشون خوابیدم
کمی که گذشت کسی تکونم داد که با خشم پتو رو از روی سرم کشیدم و حرصی به سر خدمتکار نگاه کردم:
-چی از جونم میخواینن
با لبخند گفت:
-شاهدخت باید بلند شید..پدرتون احضارتون کردن
جوری حرف میزنه انگار روح احضار کرده مرتیکه،تکیه دادم به تخت و گیج و با کمی دلشوره به رو به روم نگاه کردم:
-بهش بگین من هیچ حرفی باهاش ندارم
-حالا ساکت باش و بزار بخوابم
دستپاچه گفتم:
-اره اره برو خونتون منم باید برگردم ببخشی..
روی پاهام دراز کشید و خواب آلود گفت:
-منظورم از خواب این بود پرنسس
شوکه و ناخواسته دوتا دستام رو کمی ازش فاصله دادم..
ولی از اونجایی که لبه ی ارتفاع نشسته بودیم گرفتمش..
گفتم:
-اگه خواستی از اینجا بیوفتی خودت تنهایی پرت شو دست منو نگیر باشه؟
چشماشو و بست و دستاش رو محکم قفل کمرم کرد:
-معلومه که تورو هم پرت نمیکنم«پوزخند»
چشم غره ای اومدم و به شهر نگاه کردم..باد خیلی سردی میومد و باعث میشد موهام حرکت کنن.
دست مرد اروم به صورت نوازش وار روی کمرم به حرکت در اومد..
توی حالت عادی باید همین الان از اونجا فرار میکردم و کلی دلشوره میگرفتم ولی..
الان فقط میخوام بمونم و این آرامش رو از دست ندم،با وجود تموم اتفاقات پیش روم من الان اروم بودم و همش به لطف این غریبه بود..
راستش خیلی عجیبه که بهش اینقدر اعتماد دارم با اینکه نمیشناسمش.
اروم لب زدم:
-بعد از اینجا کجا میری؟
حرکت دستش روی ک،،مرم باعث میشد نفسم رو توی سی،،نم حبس کنم..سرش رو کمی جا به جا کرد:
-روم..باید یچیزایی رو سروسامون بدم
با خندهایی که سعی در کنترلشون داشتم گفتم:
-م...میشه نوازشم نکنی؟داره قلقلکم میاد
مرد که حالا یک چیزی دستش داده بودم شروع کرد قلقلک دادنم صدای خنده هام بلند شد و گفتم:
-بس کن وایی
بیشتر قلقلکم داد که ناخواسته محکم زدم توی دماغش
دست نگه داشت و چشماش رو باز کرد،خنده هام که قطع شد با چشمایی پر از اشک نگاش کردم:
-وای وایی حالت خوبه؟
طلبکارانه زل زد بهم،گفتم:
-خب چیکار کنم دست خودم نیست از موقعی که بچه بودم وقتی کسی دست میزد بهم و قلقلکم میومد یهویی میزدمش
نفسشو با حرص ولی خندون داد بیرون و توی یک ثانیه نشست کنارم،گفتم:
-چیشد؟
مطمئن نگام کرد:
-فردا واقعا میخوای ازدواج کنی؟
گفتم:
-یجوری اینو میپرسی انگار راه دیگه ای هم دارم..
یهو نگاش کردم:
-دارم؟
....
صبح جشن
با صدا زدنای ایان از خواب بیدار شدم
کلافه بهش و ده تا ارایشگر و مارایشگر پشت سرش نگاه کردم و دوباره پتو رو انداختم روی سرم.
ایان گفت:
-شاهدخت بیدار شید دیره جشن چند ساعت دیگست هنوز حمام هم نکردید باید رقص رو هم یاد بگیرید زود باشید
اخمی کردم و زیر لب کلی فحش اب دار بهشون دادم و بی اهمیت بهشون خوابیدم
کمی که گذشت کسی تکونم داد که با خشم پتو رو از روی سرم کشیدم و حرصی به سر خدمتکار نگاه کردم:
-چی از جونم میخواینن
با لبخند گفت:
-شاهدخت باید بلند شید..پدرتون احضارتون کردن
جوری حرف میزنه انگار روح احضار کرده مرتیکه،تکیه دادم به تخت و گیج و با کمی دلشوره به رو به روم نگاه کردم:
-بهش بگین من هیچ حرفی باهاش ندارم
- ۱۵.۱k
- ۲۲ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط