آقای رحمانی، مردی با چشمان مهربان و دستان پینه بسته، وقتی دخترش، باران، به دنیا آمد، تصمیمی عجیب گرفت. او در شلوغی زندگی و دغدغه‌های روزمره، تصمیم گرفت فقط یک کار را برای باران انجام دهد: کودکی‌اش را از خاطرات شیرین پر کند. نه ثروت، نه مقام، فقط خاطره‌های شیرین.
باران کوچولو، با چشم‌هایی درخشان، هر روز با پدرش ماجراجویی جدیدی را تجربه می‌کرد. پدر برایش قصه‌های فانتزی می‌گفت که در آنها، باران قهرمان بود و با اژدهاها می‌جنگید و گنج‌ها را پیدا می‌کرد 🐉✨. آنها با هم کیک پختند 🎂، قلعه‌ی شن ساختند 🏖️، و در پارک با هم بازی کردند 🤸‍♀️. هر لحظه، یک خاطره‌ی شیرین برای باران کوچولو می‌ساخت.
باران به مهد کودک رفت 🎒. پدر هر روز با او به مهد می‌رفت و با او بازی می‌کرد. او با مربیان مهد دوست شد و همیشه برای باران سورپرایز داشت. او می‌دانست که این خاطرات شیرین، در ذهن باران برای همیشه میمانند.
باران به مدرسه رفت 📚. پدر هر روز او را به مدرسه می‌برد و از مدرسه برمی‌گرداند. او با معلمان باران دوست شد و همیشه در مراسم مدرسه شرکت می‌کرد. او می‌دانست که این خاطرات شیرین، به باران کمک می‌کنند تا با اعتماد به نفس بیشتر در مدرسه به تحصیل بپردازد.
باران به دانشگاه رفت 🎓. پدر همیشه او را حمایت می‌کرد و در کنارش بود. او می‌دانست که این خاطرات شیرین، به باران کمک می‌کنند تا با استرس و نگرانی کمتر به تحصیل بپردازد
باران ازدواج کرد 💍. پدر در کنارش بود و از او حمایت می‌کرد. او می‌دانست که این خاطرات شیرین، به باران کمک می‌کنند تا با اعتماد به نفس بیشتر زندگی جدیدی را شروع کند.
باران در تمام لحظات زندگی‌اش، خاطرات شیرین کودکی‌اش را به یاد داشت. او می‌دانست که پدرش چقدر او را دوست دارد و چقدر برایش ارزش قائل است. او می‌دانست که این خاطرات شیرین، به او کمک می‌کنند تا با اعتماد به نفس بیشتر و با عشق و محبت زندگی کند. او می‌دانست که پدرش، بهترین هدیه‌ی دنیا را به او داده است: خاطرات شیرین کودکی. ❤️
آقای رحمانی، با چشم‌هایی پر از اشک و لبخندی بر لب، می‌دید که تصمیمش چقدر درست بوده است. او می‌دانست که این خاطرات شیرین، برای همیشه با باران خواهند ماند و به او کمک می‌کنند تا با عشق و محبت زندگی کند. او فقط یک کار برای دخترش انجام داده بود، اما این یک کار، تمام زندگی‌اش را تغییر داده بود. 💖
#عشق #رقص #زندگی #خاص #فرزند #پدر #مادر #خرید #حال-خوب #تلاش #روان
دیدگاه ها (۰)

باران آرام می‌بارید و قطراتش روی شیشه پنجره می‌رقصیدند. آید...

نسیم خنک عصرگاهی، پرده‌های نازک اتاق را به رقص درآورد. لیلا...

خانه‌ی کودکیِ آرش، پر از سایه‌ی ترس بود. ترسی که نه از هیو...

#عشق #زیبایی #مد #فشن #آشپزی #ورزش #سلامتی #موسیقی #فیلم #عک...

استاد ما رضوان الله علیه میفرمود : هر وقت دیدید شـیطان وسوسه...

استاد ما رضوان الله علیه میفرمود : هر وقت دیدید شـیطان وسوسه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط