P

P32
افتتاحیه دقیقاً همون‌جوری پیش می‌رفت که باید.
نورها گرم، صداها بلند، دوربین‌ها بی‌وقفه.
ات می‌خندید.
دست می‌داد.
اسمش تکرار می‌شد: «لی می‌را شی… می‌را شی…»
محکم.
بی‌نقص.
بی‌درد.
آن‌طرف خیابون، بیرون از نور و صدا،
کوک ایستاده بود.
سرتاپا مشکی.
کلاه کاسکت موتور، صورتش رو بلعیده بود.
نه گذشته‌ای، نه هویتی.
فقط نگاه.
هر بار که ات می‌خندید، چیزی توی سینه‌ی کوک جمع می‌شد.
نه حسادت.
نه خشم.
یه جور ترسِ عمیق…
از این‌که واقعاً دیگه بهش تعلق نداشته باشه.
جشن کم‌کم فروکش کرد.
صداها خوابید.
آدم‌ها رفتن.
ات آخرین نفر بود.
با همون وقار سرد، خداحافظی کرد.
چند لحظه ایستاد؛
انگار مطمئن می‌شد واقعاً تموم شده.
بعد راه افتاد سمت ماشینش، اون‌ور خیابون.
دستش رفت سمت دستگیره—
و ناگهان
در با شدت بسته شد.
صدای فلز توی سکوت خیابون پیچید.
ات خشکش زد.
نه از ترس.
از شوک.
آروم سرشو بالا آورد.
مردی روبه‌روش ایستاده بود.
قدبلند، ساکت، پوشیده.
هیچ چیز آشنایی توی صورتش نبود.
ولی نفس‌هاش…
اون نفس‌های کوتاه، عصبی، کنترل‌نشده—
دل ات فرو ریخت.
نه.
نشناختش.
ولی فهمید.
چند ثانیه فقط نگاهش کرد.
بدون پلک زدن.
کوک با صدایی که بیش از حد آروم بود گفت:
_باید حرف بزنیم.
ات همون‌قدر آروم جواب داد:
+باهات حرفی ندارم.
دستش رفت سمت در.
تق!
در دوباره کوبیده شد.
این‌بار ات اخم کرد.
+داری چی کار می‌کنی؟
کوک یک قدم نزدیک‌تر شد.
فاصله‌شون خطرناک کم شد.
_ دارم آخرین راه محترمانه رو امتحان می‌کنم.
ات خندید؛ خنده‌ای کوتاه، تلخ.
+محترمانه؟اینجا؟ نصف شب؟ کنار خیابون؟
خواست دوباره در رو باز کنه.
کوک صداشو پایین آورد، اما تهدید توش می‌لرزید:
_ همین الان می‌تونم بندازمت پشت موتورم، بدزدمت، و مجبورت کنم حرف بزنیم.
ات این‌بار عقب نرفت.
برعکس، جلو اومد.
اون‌قدر نزدیک که صدای نفس‌هاشون قاطی هم شد.
با صدایی آهسته، اما برنده گفت:
+ انجامش بده، بعد خودتو با دست‌وپای بسته کف اقیانوس پیدا می‌کنی.
کوک مکث کرد.
می‌دونست که می‌تونست.
و همین دونستن، ترسناک بود.
چند ثانیه فقط نگاهش کرد.
بعد صداش ترک برداشت:
ولی دوست دارم با رضایت خودت حرف بزنیم نمی‌خوام مجبورِت کنم.
ات نگاهش رو از صورت پوشیده‌ی مرد نگرفت.
من هم رضایتی ندارم که باهات حرف بزنم.
کوک نفس عمیقی کشید.
انگار داشت خودش رو نگه می‌داشت.
_ فقط پنج دقیقه، نه بیشتر.
+ نه.
_ات…
اسمش که گفته شد،
دل ات لرزید.
دستش بالا رفت و محکم به کلاه کاسکت خورد.
+ صداتو بیار پایین!
سکوت.
کوک لبخند کجی زد.
تلخ.
خسته.
_اوه… حق با شماست، ببخشید.
منظورم «خانوم لی می‌را» بود.
ات نفسش رو با فشار بیرون داد.
سرشو برگردوند.
چند قدم ازش فاصله گرفت.
دلش فریاد می‌زد:
بغلش کن.
بگو چرا رفتی.
بذار حرف بزنه.
ولی صورتش…
سنگ بود.
گفت:
+ آدرس می‌دم.
ساعت یازده شب.
اگه اومدی، می‌شنوم.
اگه نه… دیگه هیچ‌وقت نزدیکم نشو.
برگشت سمت ماشین.
کوک هم‌زمان که عقب می‌رفت، گفت:
_ میام.
ات سوار شد.
در رو بست.
چند ثانیه فقط نشست.
دست‌هاش می‌لرزید.
نفس عمیقی کشید، عصبی بیرون داد.
از آینه، دور شدن موتور رو دید.
چشماش سوخت.
اون همه سال تمرین کرده بود نلرزه…
و حالا، فقط با چند جمله،
همه‌چی ترک برداشته بود.
دیدگاه ها (۰)

p33پنج دقیقه مونده به یازده.ات پشت دستگاه قهوه‌ساز ایستاده ب...

p34یک ساعت کامل بود که کوک بی‌هدف توی شهر می‌چرخید.نه مقصدی ...

p31کوک مراسم رو نیمه‌کاره ترک کرد.فقط کنار گوش تهیونگ گفت حا...

p29کوک هنوز همون‌جا بود.کنار رود هان نشسته بود و به موج‌هایی...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟑ات هنوز تو فکر خواب بود که ص...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟔ات با گونه‌های سرخ و نفس‌های...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط