p
p29
کوک هنوز همونجا بود.
کنار رود هان نشسته بود و به موجهایی نگاه میکرد که میاومدن و میرفتن،
اما هیچکدومشون رو واقعاً نمیدید.
تنها چیزی که میشنید،
آخرین جملهی ات بود.
همون جمله،
که بیوقفه توی گوشش تکرار میشد.
کوک آه بلندی از عمق سینهاش کشید.
روی نیمکت دراز کشید، ساعدشو روی چشمهاش انداخت
و به آسمونی خیره شد که حتی یه ستاره هم توش نبود.
زیر لب گفت: _ آخرین باری که ستارهها رو دیدم، کنار تو بود…
انگار حتی دنیا هم میدونه زندگی فقط کنار تو روح داره.
گوشیش رو از جیبش درآورد.
چند ثانیه فقط به صفحه نگاه کرد،
بعد شمارهای رو گرفت.
بعد از چند بوق، تماس وصل شد.
_ تمام این مدت…جای اشتباهی رو میگشتم.ات توی سئوله.
-------------
فردای صبح
ات با قدمهای بلند از حیاط جلوی عمارت بزرگ سنتی رد شد.
درست وقتی داشت به در ورودی میرسید، با صدای بلند و پر از انرژی گفت:
+اجومااا، من اومدم!
زن میانسال، با صورتی مهربون و دستهایی که هنوز خیسِ آشپزی بود،
از آشپزخونهی سمت چپ راهرو بیرون اومد.
* ایگووو… ببین کی اینجاس!
چقدر دیر کردی!
ات جلو رفت و مواظب بود دستهای اجوما به لباسش نخوره،
محکم بغلش کرد.
+یه کار فوری پیش اومد،
مجبور شدم اول اونو انجام بدم بعد بیام.
* حتماً گشنته.
بیا، سفره رو چیدم.
ات مثل یه جوجهاردک، پشت سرش راه افتاد.
کنار آشپزخونه، روی کوسن نشست
و به سفرهای که پر از غذاهای رنگارنگ بود نگاه کرد.
یه ذوقِ کوچیک، بیصدا توی دلش نشست.
---
ساعت نزدیک هشت شب بود.
هوا کاملاً تاریک شده بود.
ات توی حیاط ایستاده بود، با گوشی حرف میزد.
چند جمله کوتاه،
بعد تماس قطع شد.
برگشت سمت اجوما.
+خب… من دیگه میرم.
* وایسا، وایسا…
این رو با خودت ببر.
ات به جعبهای که توی دستمال پیچیده شده بود نگاه کرد.
حدس میزد پر از غذا باشه.
لبخند بزرگی زد و بقچه رو گرفت.
بازم بهتون سر میزنم.
* باشه.خداحافظ.آروم رانندگی کن.
ات پشت فرمون نشست، استارت زد
و راه افتاد به سمت سئول.
شهری که قرار بود
همهچیز رو دوباره بههم بریزه.
بچه ها پارت 30 رو گذاشتم تو پیج ولی چون نتا قطع شده موقع پست کردن اون پارت کلا نیومده منم هواسم نبود ولی پیجو بگردین هست
کوک هنوز همونجا بود.
کنار رود هان نشسته بود و به موجهایی نگاه میکرد که میاومدن و میرفتن،
اما هیچکدومشون رو واقعاً نمیدید.
تنها چیزی که میشنید،
آخرین جملهی ات بود.
همون جمله،
که بیوقفه توی گوشش تکرار میشد.
کوک آه بلندی از عمق سینهاش کشید.
روی نیمکت دراز کشید، ساعدشو روی چشمهاش انداخت
و به آسمونی خیره شد که حتی یه ستاره هم توش نبود.
زیر لب گفت: _ آخرین باری که ستارهها رو دیدم، کنار تو بود…
انگار حتی دنیا هم میدونه زندگی فقط کنار تو روح داره.
گوشیش رو از جیبش درآورد.
چند ثانیه فقط به صفحه نگاه کرد،
بعد شمارهای رو گرفت.
بعد از چند بوق، تماس وصل شد.
_ تمام این مدت…جای اشتباهی رو میگشتم.ات توی سئوله.
-------------
فردای صبح
ات با قدمهای بلند از حیاط جلوی عمارت بزرگ سنتی رد شد.
درست وقتی داشت به در ورودی میرسید، با صدای بلند و پر از انرژی گفت:
+اجومااا، من اومدم!
زن میانسال، با صورتی مهربون و دستهایی که هنوز خیسِ آشپزی بود،
از آشپزخونهی سمت چپ راهرو بیرون اومد.
* ایگووو… ببین کی اینجاس!
چقدر دیر کردی!
ات جلو رفت و مواظب بود دستهای اجوما به لباسش نخوره،
محکم بغلش کرد.
+یه کار فوری پیش اومد،
مجبور شدم اول اونو انجام بدم بعد بیام.
* حتماً گشنته.
بیا، سفره رو چیدم.
ات مثل یه جوجهاردک، پشت سرش راه افتاد.
کنار آشپزخونه، روی کوسن نشست
و به سفرهای که پر از غذاهای رنگارنگ بود نگاه کرد.
یه ذوقِ کوچیک، بیصدا توی دلش نشست.
---
ساعت نزدیک هشت شب بود.
هوا کاملاً تاریک شده بود.
ات توی حیاط ایستاده بود، با گوشی حرف میزد.
چند جمله کوتاه،
بعد تماس قطع شد.
برگشت سمت اجوما.
+خب… من دیگه میرم.
* وایسا، وایسا…
این رو با خودت ببر.
ات به جعبهای که توی دستمال پیچیده شده بود نگاه کرد.
حدس میزد پر از غذا باشه.
لبخند بزرگی زد و بقچه رو گرفت.
بازم بهتون سر میزنم.
* باشه.خداحافظ.آروم رانندگی کن.
ات پشت فرمون نشست، استارت زد
و راه افتاد به سمت سئول.
شهری که قرار بود
همهچیز رو دوباره بههم بریزه.
بچه ها پارت 30 رو گذاشتم تو پیج ولی چون نتا قطع شده موقع پست کردن اون پارت کلا نیومده منم هواسم نبود ولی پیجو بگردین هست
- ۱۴۹
- ۱۰ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط