سلام زهرام

سلام زهرام 15
#ترسناک
خاطره ترسناک بابام ک بچه ک بود تو روستا زندگی میکرد رو میگم یه شب ک همه خواب بودن یه صدایی از تویله میشنوه میره چک کنه ببینه صدای چیه تویله خونشون هم جوری بوده ک یه در داشته در ک باز میشده یه جایی بوده ک زمستونا علف میریختن برا گوسفندا خلاصه میبینه ک در بازشده گوسفندا اومدن بیرون و سر و صدا میکنن بعد در تویله چون چوبی بوده قفل نداشته با تناب میبستن بابام گوسفندارو میبره تو تویلع و طناب رو میپیچونه دور میخ و میکوبه زمین همون لحظه دوتا اهن داغ ک از داغی سرخ بوده میاد سمت چشای بابام بابام چشماشو میبنده و پشت پلکش میسوزه بابام داد میزنه و بابا بزرگم میاد میبرتش دکتر و براش دعا مینویسه هنوز هم جای سوختگی پشت پلکای بابامه خودش تعریف میکرد :)
دیدگاه ها (۱)

#ارسالیسلام من N هستم و میخوام یه داستان ترسناک رو براتون تع...

#سعیدوالکور✨ #ارسالی سلام بهترین کانالی فقط یکم بیشتر فعالیت...

#از جلوی خونه ما دارن میرن که همسایه ما گفت ببینی گوسفند کیه...

#داستان_ترسناک #ارسالییک بنده خدام😁سلام ممنون میخونی با چشای...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط