من مثل یک کتاب رها شده روی پله ام

من مثل یک کتاب رها شده روی پله ام...
من خواندنی ام اما کسی علاقه ای به داستانم ندارد، علاقه ای به غم درونم ندارد...
گه گداری کسانی از کنار من رد میشوند و میخواهند بدانند داستان من چیست اما تا داستان بی سر و ته و غمگینم را میخوانند من را رها میکنند در جای قبلی و من بار ها و بار ها داستان خود را ورق میزنم و آن را با جان دل میخوانم چون با آن زندگی کرده ام..
میدانم روزی میرسد که کسی من را درک کند و بخواند...

_مثل لامپ کوچه ای که معلوم نیست برای کی روشنه...:)
دیدگاه ها (۹)

روایت زندگی داستان زل زدن به دیوار و فکر کردنه همینقدر بی مح...

یه جا خوندم نوشته بود زندگی مثل قمار ببازی زندگیت تبدیل به ج...

باز هم داستان تکراری، تکراری تر از دیروز، تکراری تر از فردا ...

من هیچوقت فراموش نمیکنم، تو باعث شدی من خودمو با کسایی مقایس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط