cursed bloods 12
....
صبح
هنوز پنج دقیقه نبود چشمام رو بسته بودم که با صدای در چشمام باز شد..
اهمیتی ندادم و اون وری خوابیدم که باز در زد..
بدون اینکه بیدار شم داد زدم:
-چته؟؟
ایان وارد شد:
-گفته بودین ساعت ۶ بیدارتون کنم شاهدخت
از حرص پاهامو تکون دادم و با صورتی که انگار داره گریه میکنه نالیدم:
-اخه..خداا،من کی به تو گفتم بیا بیدارم کن ها؟من نگفتم نکفتم نگفتم..
بار دیگه صبح زود بخوای بیدارم کنی من میدونم و تو!
گفت:
-ولی خودت گفتی بیدارت کنم چرا داد میزنی؟
این چرا خودمونی صحبت میکنه؟
عصبی داد زدم:
-کدوم حمالی داره بهت میگه منو بیدار کنی هانن؟برو بیرون میخوام بخوابممم
قبل اینکه درو ببنده زیر لب گفت:
-امیدوارم کابوس ببینی روانی
چشمام گرد شد و نشستم روی تخت و حرصی نگاش کردم:
-چ..چی؟
گفت:
-خوب بخوابین شاهدخت
و بعد از تعظیم سر سری،با سرعت رفت بیرون...دستی توی موهام آوردم:
-الان این چی گفت؟
دوباره پتو رو روی خودم انداختم و خوابیدم..چند دقیقه بعد یهو در اتاقم با شدت باز شد که جیغ زدم:
-ساعت ۶ صبحه مثلا میخوام بکپمممم
صدای دختر اشنایی اومد:
-وای گوشام..گوشامو از دست دادم اشغال اروم تر
سریع نشستم روی تخت که دستشو از روی گوشش برداشت و گفت:
-کجا ساعت شیشه؟ساعت ۲ ظهره مثلا
سریع رفتم سمتش و محکم بغلش کردم:
-ز...زویی؟
سینی غذا رو عقب برد و گفت:
-اروم تر الان میریزه..چیز غیر اورگانیک که ندیدی منم زویی دیگه
از بغلش اومدم بیرون و صورتش رو توی دستام گرفتم و گفتم:
-وویی خدای من چقدر خوشگل شدی
گفت:
-زشت بودم؟
سینی غذا رو گرفتم و درحالی که میرفتم سمت میز گفتم:
-امیدوار بودم بگم نه رفیق این حرفا چیه
گفت:
-د..منو باش برات غذا اوردم نمیری..شنیدم اعتصاب کردی،از دیروز بیرون نیومدی
گفتم:
-من؟من اعتصاب کردم یا عمو جونت گفته یک قطره اب هم بهم ندن؟
زویی گفت:
-بازممم؟مگه تازه تنبیهت تموم نشده بود؟
فکر نمیکنه یکم داره در حقت ظلم میکنه؟
تو زیر دستش نیستی که فکر میکنه همیشه حبس کردن و غذا ندادن بهت،روت جواب میده!
عادی و با چشمایی که دیگه غم توشون جا نمیگرفت نگاش کردم.. با نگاهم درو بست و گفت:
-چی شده ببینم؟چرا هیچی نمیگی؟
گفتم:
-چی بگم؟بیام از بی رحمی های پادشاه کشور شکایت کنم..
فرض کن کردم بعدش چی میشه؟اصلا پیش کی شکایتش رو کنم؟فلوریا؟
کسی که خودش بابامو داره به جونم میندازه؟
ترجیح میدم دیگه چیزی نگم..
حتی درباره ی کارهاشون فکر هم نکنم چون جدی حوصله ندارم.
گفت:
-خیلی خب برو یه ابی به دست و صورتت بزن شب به مناسبت اومدنم جشنه،تازه بالماسکه هم هست همش دلم میخواد ببینم الیم با اون ماسکا چجوری میشه
اولش سر تکون دادم و بعد شوکه گفتم:
-چی؟؟شب جشنه؟همین امشب؟؟
صبح
هنوز پنج دقیقه نبود چشمام رو بسته بودم که با صدای در چشمام باز شد..
اهمیتی ندادم و اون وری خوابیدم که باز در زد..
بدون اینکه بیدار شم داد زدم:
-چته؟؟
ایان وارد شد:
-گفته بودین ساعت ۶ بیدارتون کنم شاهدخت
از حرص پاهامو تکون دادم و با صورتی که انگار داره گریه میکنه نالیدم:
-اخه..خداا،من کی به تو گفتم بیا بیدارم کن ها؟من نگفتم نکفتم نگفتم..
بار دیگه صبح زود بخوای بیدارم کنی من میدونم و تو!
گفت:
-ولی خودت گفتی بیدارت کنم چرا داد میزنی؟
این چرا خودمونی صحبت میکنه؟
عصبی داد زدم:
-کدوم حمالی داره بهت میگه منو بیدار کنی هانن؟برو بیرون میخوام بخوابممم
قبل اینکه درو ببنده زیر لب گفت:
-امیدوارم کابوس ببینی روانی
چشمام گرد شد و نشستم روی تخت و حرصی نگاش کردم:
-چ..چی؟
گفت:
-خوب بخوابین شاهدخت
و بعد از تعظیم سر سری،با سرعت رفت بیرون...دستی توی موهام آوردم:
-الان این چی گفت؟
دوباره پتو رو روی خودم انداختم و خوابیدم..چند دقیقه بعد یهو در اتاقم با شدت باز شد که جیغ زدم:
-ساعت ۶ صبحه مثلا میخوام بکپمممم
صدای دختر اشنایی اومد:
-وای گوشام..گوشامو از دست دادم اشغال اروم تر
سریع نشستم روی تخت که دستشو از روی گوشش برداشت و گفت:
-کجا ساعت شیشه؟ساعت ۲ ظهره مثلا
سریع رفتم سمتش و محکم بغلش کردم:
-ز...زویی؟
سینی غذا رو عقب برد و گفت:
-اروم تر الان میریزه..چیز غیر اورگانیک که ندیدی منم زویی دیگه
از بغلش اومدم بیرون و صورتش رو توی دستام گرفتم و گفتم:
-وویی خدای من چقدر خوشگل شدی
گفت:
-زشت بودم؟
سینی غذا رو گرفتم و درحالی که میرفتم سمت میز گفتم:
-امیدوار بودم بگم نه رفیق این حرفا چیه
گفت:
-د..منو باش برات غذا اوردم نمیری..شنیدم اعتصاب کردی،از دیروز بیرون نیومدی
گفتم:
-من؟من اعتصاب کردم یا عمو جونت گفته یک قطره اب هم بهم ندن؟
زویی گفت:
-بازممم؟مگه تازه تنبیهت تموم نشده بود؟
فکر نمیکنه یکم داره در حقت ظلم میکنه؟
تو زیر دستش نیستی که فکر میکنه همیشه حبس کردن و غذا ندادن بهت،روت جواب میده!
عادی و با چشمایی که دیگه غم توشون جا نمیگرفت نگاش کردم.. با نگاهم درو بست و گفت:
-چی شده ببینم؟چرا هیچی نمیگی؟
گفتم:
-چی بگم؟بیام از بی رحمی های پادشاه کشور شکایت کنم..
فرض کن کردم بعدش چی میشه؟اصلا پیش کی شکایتش رو کنم؟فلوریا؟
کسی که خودش بابامو داره به جونم میندازه؟
ترجیح میدم دیگه چیزی نگم..
حتی درباره ی کارهاشون فکر هم نکنم چون جدی حوصله ندارم.
گفت:
-خیلی خب برو یه ابی به دست و صورتت بزن شب به مناسبت اومدنم جشنه،تازه بالماسکه هم هست همش دلم میخواد ببینم الیم با اون ماسکا چجوری میشه
اولش سر تکون دادم و بعد شوکه گفتم:
-چی؟؟شب جشنه؟همین امشب؟؟
- ۱۲.۶k
- ۱۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط