cursed bloods13
گفت:
-اره دیگه،مگه چیه؟امشب خبریه؟
کلافه و با دلشوره گفتم:
-نه نه..فقط..
نگاش کردم
درسته همه چیز رو بهش میگم ولی این یکی واقعا چیز بزرگیه
میدونم به بقیه چیزی نمیگه ولی از بس ضایع بازی در میاره که لو میرم..هوف،ادامه دادم:
-هیچی تو شروع کن به خوردن من الان میام.
و بعد رفتم سمت حموم..الان چیکار کنم؟
چجوری شب برم بیرون؟
مهمونی رو چیکار کنم؟
ایندفعه دیگه پدرم به محافظ ها سپرده چهار چشمی حواسشون بهم باشه چون سر مهمونی قبلی نرفتم اگه این رو هم نرم میفهمن یک کاسه ای زیر نیم کاسست.
ولی اگه امشب اون مرد رو نبینم دیگه هیچوقت نمیتونم ببینم..
اگه این اخرین فرصتم باشه برای پس گرفتن گردنبند،این یعنی اینکه باید ازش استفاده کنم!
اما چطورییی؟
....
بعد از خوردن غذا زویی به زور دستم رو گرفت و برد سمت اتاق خودش..تا درو باز کرد و سرمو بالا گرفتم گفتم:
-زوییی؟!
شونه هاش رو بالا انداخت:
-به من چه؟نباید برای شب اماده شی؟نمیدونی ساعت چنده؟
با چشم غره به ارایشگرا گفتم:
-من حوصله ی اینچیزا رو ندارم خودم آماده میشم هوف
دستمو گرفت و روی صندلی نشوند..بدون اهمیت به حرفم با عجله گفت:
-اول شاهدخت لیارا رو اماده کنین..هیچ چیزی رو از قلم نندازین امشب باید بدرخشه،من برم ماسک هارو بیارم منتظرم نمونین
و سریع رفت..به ماسک های جلوی میز اشاره کردم:
-اما ماسک ها اینج...اوف زویی،زوییی
ارایشگرا گفتن:
-شروع کنیم؟
گفتم:
-هر غل،طی میخواین بکنین فقط هرچی زودتر این مسخره بازی رو تموم کنین من کار دارم!
با حرفم شروع کردن..از بی شع،وری زویی اخمی کردم و به خودم توی ایینه نگاه کردم..
برای اینکه راحت بره با الیم قرار بزاره اماده کردن منو بهونه میکنه..اوفف الان چیکار کنم؟
با ارایشگرای بدبختم بد رفتاری کردم.. تکیه دادم و چشمامو بستم..تا زمان لباسم یکم بخوابم.
...
چشمامو باز کردم و به زویی که طلبکارانه جلوم وایستاده بود نگاه کردم..
خواب آلود گفتم:
-پاشدم بابا مثل ج،ن اونجا واینستا
گفت:
-چرا اینقدر میخوابی؟
شونه هام رو بالا انداختم و نگاه کوتاه و بیخیالی به خودم توی اینه انداختم..
خیلی زیبا شدم ولی چجوری با این وضع برم بیرون؟
همون ۱ دقیقه ی اول شناسایی میشم.امیدوارم حداقل لباسم اینقدر جلب توجه نک..
نگاهم به لباسی که زویی جلوم گرفت افتاد..گفت:
-چطوره؟خیلی خوشگله مگه نه؟از ایتالیا اوردم..این یکی رو هم برای خودم اوردم
خدایا زویی میکشت.لبخند زدم و گفتم:
-ع..عالیه فقط بیا زودتر قال این قضیه رو بکنیم اوکی؟
گفت:
-همین الانش هم دیرمونه..مهمونی شروع شده
برای امروز کافیه😽سلیقم چطوره؟💖✨
شرط:۲۰۰تا کامنت و لایک پارت ها همه ۸۰تا
-اره دیگه،مگه چیه؟امشب خبریه؟
کلافه و با دلشوره گفتم:
-نه نه..فقط..
نگاش کردم
درسته همه چیز رو بهش میگم ولی این یکی واقعا چیز بزرگیه
میدونم به بقیه چیزی نمیگه ولی از بس ضایع بازی در میاره که لو میرم..هوف،ادامه دادم:
-هیچی تو شروع کن به خوردن من الان میام.
و بعد رفتم سمت حموم..الان چیکار کنم؟
چجوری شب برم بیرون؟
مهمونی رو چیکار کنم؟
ایندفعه دیگه پدرم به محافظ ها سپرده چهار چشمی حواسشون بهم باشه چون سر مهمونی قبلی نرفتم اگه این رو هم نرم میفهمن یک کاسه ای زیر نیم کاسست.
ولی اگه امشب اون مرد رو نبینم دیگه هیچوقت نمیتونم ببینم..
اگه این اخرین فرصتم باشه برای پس گرفتن گردنبند،این یعنی اینکه باید ازش استفاده کنم!
اما چطورییی؟
....
بعد از خوردن غذا زویی به زور دستم رو گرفت و برد سمت اتاق خودش..تا درو باز کرد و سرمو بالا گرفتم گفتم:
-زوییی؟!
شونه هاش رو بالا انداخت:
-به من چه؟نباید برای شب اماده شی؟نمیدونی ساعت چنده؟
با چشم غره به ارایشگرا گفتم:
-من حوصله ی اینچیزا رو ندارم خودم آماده میشم هوف
دستمو گرفت و روی صندلی نشوند..بدون اهمیت به حرفم با عجله گفت:
-اول شاهدخت لیارا رو اماده کنین..هیچ چیزی رو از قلم نندازین امشب باید بدرخشه،من برم ماسک هارو بیارم منتظرم نمونین
و سریع رفت..به ماسک های جلوی میز اشاره کردم:
-اما ماسک ها اینج...اوف زویی،زوییی
ارایشگرا گفتن:
-شروع کنیم؟
گفتم:
-هر غل،طی میخواین بکنین فقط هرچی زودتر این مسخره بازی رو تموم کنین من کار دارم!
با حرفم شروع کردن..از بی شع،وری زویی اخمی کردم و به خودم توی ایینه نگاه کردم..
برای اینکه راحت بره با الیم قرار بزاره اماده کردن منو بهونه میکنه..اوفف الان چیکار کنم؟
با ارایشگرای بدبختم بد رفتاری کردم.. تکیه دادم و چشمامو بستم..تا زمان لباسم یکم بخوابم.
...
چشمامو باز کردم و به زویی که طلبکارانه جلوم وایستاده بود نگاه کردم..
خواب آلود گفتم:
-پاشدم بابا مثل ج،ن اونجا واینستا
گفت:
-چرا اینقدر میخوابی؟
شونه هام رو بالا انداختم و نگاه کوتاه و بیخیالی به خودم توی اینه انداختم..
خیلی زیبا شدم ولی چجوری با این وضع برم بیرون؟
همون ۱ دقیقه ی اول شناسایی میشم.امیدوارم حداقل لباسم اینقدر جلب توجه نک..
نگاهم به لباسی که زویی جلوم گرفت افتاد..گفت:
-چطوره؟خیلی خوشگله مگه نه؟از ایتالیا اوردم..این یکی رو هم برای خودم اوردم
خدایا زویی میکشت.لبخند زدم و گفتم:
-ع..عالیه فقط بیا زودتر قال این قضیه رو بکنیم اوکی؟
گفت:
-همین الانش هم دیرمونه..مهمونی شروع شده
برای امروز کافیه😽سلیقم چطوره؟💖✨
شرط:۲۰۰تا کامنت و لایک پارت ها همه ۸۰تا
- ۲۵.۴k
- ۱۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۰۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط