گرگ و میش بود هوا نه گرگ گرگ نه میش میش دقیقا شکل ...

گرگ و میش بود هوا ، نه گرگ گرگ نه میش میش دقیقا شکل روزگار ما ، کمی لبخند و کمی بغض ، متناوب ...

پیرمرد تکیده افغانستانی با جاروی دسته بلندش داشت پوست زخمی شهر را نوازش می کرد و زیرلب آواز می‌خواند ...

صورتش ، مثل صورت یک نهنگ نشسته به ساحل ، تندیس اندوه بود ...

کنارش ایستادم ، هدفون را برداشتم از گوشم و گفتم خسته نباشی ، لبخند زد و گفت مانده نباشی ، گفتم چی می‌خوندی رییس ؟ پیرمرد طوری نگاهم کرد که برای سیصد و شصت و پنج روز غمبارگی کافی بود،
گفت لالایی بچه بودم مادرم می‌خواند ...

و بعد انگار که من روح سرگردان شرور سپیده دم باشم ، به سرعت از من دور شد ...

به خودم گفتم لال قدم بزن ، نمی‌میری اگر در این شهر خواب‌ زده راه نروی و آدم ها را یاد هرچه ندارند نیندازی ...
دیدگاه ها (۸)

شهامت باور کردن رخ دادن پایان ... رد شدن از هراس و نقطه گذاش...

کجایی جانِ جهان ؟ بیا ...بیا زیر همین باران که فقط در اتاق م...

جذام سمت چپ قلبم را خورده و دیگر نمی توانم کسی را دوست داش...

یک طرف داستان هم باختن است.این که با همه توانت بجنگی و برنده...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط