cursed bloods 33

و ولم کرد و با لبخند از اون جا رفت..شماها مامانم رو کشتین نه خودش..

شماها تموم تلاشتون رو میکنین منم به سرنوشت اون دچار بشم ولی من برگه برنده دارم..
من هیچوقت عاشق نمیشم و این برگه برنده ی منه!



زویی و خدمتکارا اومدن سمتم..زویی گفت:
-حالت خوبه؟چند وقته اینجا وایستادی.. باید بری لباست رو عوض کنی لیارا




نگاه پر از نفرت به اون پادشاه مغرور انداختم:
-توهم نتونستی مگه نه؟





زویی گفت:
-من...اونا حتی نزاشتن باهاشون حرف بزنم





ناامید نفسم رو دادم بیرون و رفتم بالا و در اتاقم رو باز کردم.

همه ی چمدون هام بسته شده بود و خدمتکارا توی اتاق بودن..

تموم این مدتی که من پایین بودم اونا این بالا داشتن وسیله مسیله هام رو جمع میکردن یعنی اینقدر مطمئن بودن از رفتنم؟


خدمتکارا با دیدنم دست از کارشون برداشتن و هول زده گفتن:
-ب..بانو ببخشید الان میر...





عصبی گفتم:
-شاهدخت لیارا..نه بانو،من هیچ وقت خودمو به عنوان زن اون مرد نمیبینم و شما هم اگه جونتون رو دوست دارین بهتره در نبودم به عنوان پرنسس لیارا دختر جولیام اکادور یاد کنین نه چیزی بیشتر،حالا هم بیرون..همتون!





آخرش رو بلند گفتم که سریع از اونجا رفتن،سریع افتادم روی زمین و بلند زدم زیر گریه..
هرچقدر هم که این اشکای کوفتی رو پاک میکردم بازم میباریدن.


به قاب عکس مامانم که پنهونی نگهش داشته بودم نگاهی کردم:
-مامان من..من میترسم،نگاهاشون حرفاشون کشورشون مردمشون و از همه مهم تر اون مرد.. همشون داره منو سر حد مرگ میترسونه.
اونا خیلی کثیفن..خیلی وحشی و حقه بازن،من چجوری میتونم به عنوان زن پادشاه توی اون کشور باشم درحالی که حتی نمیتونم خودم باشم؟
تو خواستی و تونستی با همه چیز کنار بیای..ولی من نمیخوام!





یکی درو زد که سریع اشکام رو پاک کردم و قاب عکس کوچیک رو توی جیب یکی از کیف ها گذاشتم...





دامنم رو صاف کردم و گفتم:
-بیا تو




در باز شد که پدرم رو دیدم..چیزی نگفت که گفتم:
-اون صورت عصبی و زودجوش رو به این چهره ی غمگین و افتاده ترجیح میدم..
هرچند که دوتاش حالمو بهم میزنه ولی خب قابل تحمله





گفت:
-دلم برای زخم زبون هات تنگ میشه لیارا





گفتم:
-آه..مطمئنی پادشاه؟تا جایی که یادم میاد اخرین بار سه روز از غذا خوردن منعم کردی.





لبخند کمی زد که منم یکم خندیدم..گفت:
-پایین برای خدافظی میام پیشت..ایان تا کالسکه همراهیت میکنه.




نبا بغض به زمین نگاه کردم که گفت
-اینطوری نکن لیارا اونجا قرار نیست شبیه تصورات وحشتناک تو باشه




گفتم:
-درسته..بدتره





سرمو بالا کردم و عادی گفتم:
-موقع خدافظی میبینمتون پدر




چشماش رو به نشونه ی تایید بازو بسته کرد و رفت بیرون.
دیدگاه ها (۳)

cursed bloods 34

cursed bloods 35

cursed bloods 32

cursed bloods 31

سلام دوستان.دیگه وقتشه برنده ی مت گالای روبی پاپ رو اعلام کن...

و....ویو جونگکوک رسیدیم عمارت بدون اینکه توجه بهش کنم رفتم ب...

فرار من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط