cursed bloods 31
قطره ی اشکم چکید و دستم و محکم کشیدم:
-تو هیچی نمیدونی..اون تموم این مدت منو زیر نظر داشته و من مثل احمقا..مثل احمقا.. خدایا،دیگه بدتر از این نمیشه!
و سریع دامنم رو گرفتم و زیر چشمای ترسیده ی خدمتکارا و بابام رفتم سمت پله ها و ازشون بالا رفتم...
تا رسیدم به راهرو محکم روی سرامیک ها نشستم و بی صدا زدم زیر گریه..
دیگه تمومه همه چیز تمومه!
چند دقیقه بعد توی راهرو صدای پای چند نفر رو پشت سرم شنیدم..
زویی اومد جلوم و با نفس نفس زدن گفت:
-اصلا میفهمی داری چیکار میکنی لیارا؟میدونی الان چه بی احترامی بزرگی به پادشاهشون کردی؟
اون پایین همه دارن درباره ی کار تو حرف میزنن!
بی حوصله گفتم:
-فقط بهشون بگو حالم بد شده و نیاز به استراحت دارم..
یا هر دروغ کوفتی دیگه ای که میتونی زویی
گفت:
-نمیشه!
دست خودم نبود یهو با گریه داد زدم:
-میشه،فقط همینو برو بگو!
با بغض نگام کرد:
-لیارا..پادشاه تهیونگ قراره..قراره امشب دختری که انتخاب میکنه رو با خودش ببره،بابات خیلی تلاش کرد ولی نخست وزیر پادشاه اصرار داره بعد از بی احترامی ای که به پادشاه کشورشون شده بلافاصله بعد از انتخاب همسر اینده ی پادشاه از اینجا برن
گفتم:
-چ..چی؟مگه دارن برده میبرن زویی؟یعنی چی همین امشب؟
گفت:
-نمیدونم نمیدونم فقط..نمیخوام تو با اونا بری لیارا..
سربازاش واقعا وحشتناکن و اون سلاح های کشنده..
واقعا نیاز بود اینقدر تهدید وار بیان اینجا؟
از استرس لبمو گاز گرفتم و سرمو پایین کردم:
-فکر کردی من میخوام با اون برم؟
منم حتی نمیتونم فکر اینو بکنم یک روز از این خونه دور شم ولی..مجبورم،باید...
حرفم با شنیدن صدای عصبی فلوریا قطع شد:
-وقت انتخابه...بیاین پایین،حالا!
نگاهی پر از نفرت بهش انداختم،زویی دستمو گرفت و بلندم کرد و اروم گفت:
-هرکاری میکنم نزارم،حداقل نزارم امشب بری.. بهم اعتماد کن!
سرمو اروم بالا پایین کردم که اشکامو پاک کرد و گفت:
-حالا لبخند بزن
سعی کردم ولی نتونستم..من کی خندیدم که این بار دومم باشه؟
دیشب...اره..من احمق دیشب با اون حالم خوب بود.
رفتیم سمت پله ها که فلوریا دست از منتظر نگاهممون کردن برداشت و شروع کرد پایین رفتن...
نگاهم به دستبند توی دستم افتاد..اصلا چرا هنوز اینو دارم؟
زویی تنها امید منه..با اینکه خودشم به حرفی که زد اعتماد نداشت.
پادشاه یک کشور نتونست جلوی اون رو بگیره که امشب نرن حالا زویی میخواد اینکارو کنه؟!
بابام و پادشاه تهیونگ و الیم اون بالا نشسته بودن..
دخترای قصر یعنی بعضی از دختر خاله و دایی های الیم و دختر عمو و عمه های من جلوی تخت پادشاهی اونا با عشوه وایستاده بودن..
از حال بهم زنیشون چشم غره ای رفتم و جدی رو به روی تخت وایستادم.
-تو هیچی نمیدونی..اون تموم این مدت منو زیر نظر داشته و من مثل احمقا..مثل احمقا.. خدایا،دیگه بدتر از این نمیشه!
و سریع دامنم رو گرفتم و زیر چشمای ترسیده ی خدمتکارا و بابام رفتم سمت پله ها و ازشون بالا رفتم...
تا رسیدم به راهرو محکم روی سرامیک ها نشستم و بی صدا زدم زیر گریه..
دیگه تمومه همه چیز تمومه!
چند دقیقه بعد توی راهرو صدای پای چند نفر رو پشت سرم شنیدم..
زویی اومد جلوم و با نفس نفس زدن گفت:
-اصلا میفهمی داری چیکار میکنی لیارا؟میدونی الان چه بی احترامی بزرگی به پادشاهشون کردی؟
اون پایین همه دارن درباره ی کار تو حرف میزنن!
بی حوصله گفتم:
-فقط بهشون بگو حالم بد شده و نیاز به استراحت دارم..
یا هر دروغ کوفتی دیگه ای که میتونی زویی
گفت:
-نمیشه!
دست خودم نبود یهو با گریه داد زدم:
-میشه،فقط همینو برو بگو!
با بغض نگام کرد:
-لیارا..پادشاه تهیونگ قراره..قراره امشب دختری که انتخاب میکنه رو با خودش ببره،بابات خیلی تلاش کرد ولی نخست وزیر پادشاه اصرار داره بعد از بی احترامی ای که به پادشاه کشورشون شده بلافاصله بعد از انتخاب همسر اینده ی پادشاه از اینجا برن
گفتم:
-چ..چی؟مگه دارن برده میبرن زویی؟یعنی چی همین امشب؟
گفت:
-نمیدونم نمیدونم فقط..نمیخوام تو با اونا بری لیارا..
سربازاش واقعا وحشتناکن و اون سلاح های کشنده..
واقعا نیاز بود اینقدر تهدید وار بیان اینجا؟
از استرس لبمو گاز گرفتم و سرمو پایین کردم:
-فکر کردی من میخوام با اون برم؟
منم حتی نمیتونم فکر اینو بکنم یک روز از این خونه دور شم ولی..مجبورم،باید...
حرفم با شنیدن صدای عصبی فلوریا قطع شد:
-وقت انتخابه...بیاین پایین،حالا!
نگاهی پر از نفرت بهش انداختم،زویی دستمو گرفت و بلندم کرد و اروم گفت:
-هرکاری میکنم نزارم،حداقل نزارم امشب بری.. بهم اعتماد کن!
سرمو اروم بالا پایین کردم که اشکامو پاک کرد و گفت:
-حالا لبخند بزن
سعی کردم ولی نتونستم..من کی خندیدم که این بار دومم باشه؟
دیشب...اره..من احمق دیشب با اون حالم خوب بود.
رفتیم سمت پله ها که فلوریا دست از منتظر نگاهممون کردن برداشت و شروع کرد پایین رفتن...
نگاهم به دستبند توی دستم افتاد..اصلا چرا هنوز اینو دارم؟
زویی تنها امید منه..با اینکه خودشم به حرفی که زد اعتماد نداشت.
پادشاه یک کشور نتونست جلوی اون رو بگیره که امشب نرن حالا زویی میخواد اینکارو کنه؟!
بابام و پادشاه تهیونگ و الیم اون بالا نشسته بودن..
دخترای قصر یعنی بعضی از دختر خاله و دایی های الیم و دختر عمو و عمه های من جلوی تخت پادشاهی اونا با عشوه وایستاده بودن..
از حال بهم زنیشون چشم غره ای رفتم و جدی رو به روی تخت وایستادم.
- ۱۳.۹k
- ۲۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط