cursed bloods 35
چشمام رو بستم و منم اروم گفتم:
-هرکسی رو فراموش کنم تورو نمیکنم زویی..
خیلی یهویی دارم میرم،حتی هنوز سردرگمم و فکر میکنم همه ی اینا یک خوابه..
تنها کسی که دوست دارم بهش فکر کنم تویی
محکم زد توی کمرم که آخ کوتاه و بلندی گفتم..شوکه گفتم:
-وایی کمرم..چته وحشی من که دارم قشنگ حرف میزنم
از بغلم اومد بیرون و گفت:
-قشنگ زر میزنی نه حرف..خب اینقدر نپیچون دیگه مثل ادم بگو دوست دارم
خندیدم و اروم جوری که خودش بشنوه گفتم:
-ازت متنفرم زویی اکادور
حرصی چشم غره ای رفت و بعد چند ثانیه بهم زل زد:
-منم دوست دارم ابجی کوچیکه..
بهتره که بری،اگه دیگه توانش رو نداشتی نریز توی خودت..
هیچی رو ازم پنهون نکن باشه؟
با چشمایی براق سرمو اروم تکون دادم که گفت:
-خدافظ
بعد از خدافظی به کمک ایان سوار شدم..فلوریا گفت:
-نگران نباش عزیزم زود به زود بهت سر میزنیم هیچوقت تنها نمیمونی
الان باید تظاهر کنم باور کردم حرفش از روی نیت خوب بود؟
قیافه ی پلیدش یک چیز دیگه داره میگه..
جدی و اروم سرمو تکون دادم که ایان در کالسکه رو بست و بلافاصله حرکت کردیم.
سکوت عجیبی بینمون شکل گرفته بود و استرسم رو بیشتر میکرد..خیلی بیشتر
نگاهم رو از پنجره به بیرون دوختم و به زویی که داشت توی بغل الیم گریه میکرد و زن بابام که دستش رو به صورت دلداری روی شونه ی بابام گذاشته بود نگاهی کردم.. مسخرست ولی،دلم حتی برای فلوریا هم تنگ میشه.
نگاهمو از روی اونا برداشتم و با بغض به قصر نگاه کردم..
نمیخواستم درباره ی اینکه چطور منو بازی داده فکر کنم چون فقط داشت حالم بدتر میشد.
صدای محکم و سردش توی گوشم پیچید:
-بزار همین جا یک سری چیز هارو برات روشن کنم..
برام مهم نیست کی ای،پرنسس لیارا،ملکه ی اینده ی المان،دختر پادشاه جولیام و ملکه ی سابق الا..
توی کشور من تو هیچی نیستی!
فکر فرار یا مسخره بازی به سرت بزنه بدون اینکه نگاه کنم کی ای سرتو میبرم!
البته تا الان متوجه شدی که هیچ کس نیستی نه ملکه ی اینده ی کشور خودت و نه ملکه ی کشور من!
من به عنوان یک ادم تورو اونجا نمیبرم،تو رو خریدم و هرکاری دوست دارم باهات انجام میدم پس..
شان خودت رو حفظ کن و دست از این بچه بازی هات بردار،من با قوانین خودم توی بازی خودم زندگی میکنم..
جور دیگه ای بخوای توی این بازی پیش بری خودم پرتت میکنم دور..متوجه ای که شاهدخت؟!
چیزی نگفتم و فقط سرمو به شیشه تکیه دادم،از استرس سرگیجه گرفته بودم..
نه سرگیجه ی عادی،از همونایی که همراهش سردرد و معده درد میگیرم و اگه استرسم ادامه پیدا کنه خون دماغ هم میشم..
چقدرم که من زندگی عالی ای دارم.
یهو بازوم رو بدجور محکم گرفت و منو کشید جلو،بلند و عصبی حرفش رو تکرار کرد:
-متوجه ای!
-هرکسی رو فراموش کنم تورو نمیکنم زویی..
خیلی یهویی دارم میرم،حتی هنوز سردرگمم و فکر میکنم همه ی اینا یک خوابه..
تنها کسی که دوست دارم بهش فکر کنم تویی
محکم زد توی کمرم که آخ کوتاه و بلندی گفتم..شوکه گفتم:
-وایی کمرم..چته وحشی من که دارم قشنگ حرف میزنم
از بغلم اومد بیرون و گفت:
-قشنگ زر میزنی نه حرف..خب اینقدر نپیچون دیگه مثل ادم بگو دوست دارم
خندیدم و اروم جوری که خودش بشنوه گفتم:
-ازت متنفرم زویی اکادور
حرصی چشم غره ای رفت و بعد چند ثانیه بهم زل زد:
-منم دوست دارم ابجی کوچیکه..
بهتره که بری،اگه دیگه توانش رو نداشتی نریز توی خودت..
هیچی رو ازم پنهون نکن باشه؟
با چشمایی براق سرمو اروم تکون دادم که گفت:
-خدافظ
بعد از خدافظی به کمک ایان سوار شدم..فلوریا گفت:
-نگران نباش عزیزم زود به زود بهت سر میزنیم هیچوقت تنها نمیمونی
الان باید تظاهر کنم باور کردم حرفش از روی نیت خوب بود؟
قیافه ی پلیدش یک چیز دیگه داره میگه..
جدی و اروم سرمو تکون دادم که ایان در کالسکه رو بست و بلافاصله حرکت کردیم.
سکوت عجیبی بینمون شکل گرفته بود و استرسم رو بیشتر میکرد..خیلی بیشتر
نگاهم رو از پنجره به بیرون دوختم و به زویی که داشت توی بغل الیم گریه میکرد و زن بابام که دستش رو به صورت دلداری روی شونه ی بابام گذاشته بود نگاهی کردم.. مسخرست ولی،دلم حتی برای فلوریا هم تنگ میشه.
نگاهمو از روی اونا برداشتم و با بغض به قصر نگاه کردم..
نمیخواستم درباره ی اینکه چطور منو بازی داده فکر کنم چون فقط داشت حالم بدتر میشد.
صدای محکم و سردش توی گوشم پیچید:
-بزار همین جا یک سری چیز هارو برات روشن کنم..
برام مهم نیست کی ای،پرنسس لیارا،ملکه ی اینده ی المان،دختر پادشاه جولیام و ملکه ی سابق الا..
توی کشور من تو هیچی نیستی!
فکر فرار یا مسخره بازی به سرت بزنه بدون اینکه نگاه کنم کی ای سرتو میبرم!
البته تا الان متوجه شدی که هیچ کس نیستی نه ملکه ی اینده ی کشور خودت و نه ملکه ی کشور من!
من به عنوان یک ادم تورو اونجا نمیبرم،تو رو خریدم و هرکاری دوست دارم باهات انجام میدم پس..
شان خودت رو حفظ کن و دست از این بچه بازی هات بردار،من با قوانین خودم توی بازی خودم زندگی میکنم..
جور دیگه ای بخوای توی این بازی پیش بری خودم پرتت میکنم دور..متوجه ای که شاهدخت؟!
چیزی نگفتم و فقط سرمو به شیشه تکیه دادم،از استرس سرگیجه گرفته بودم..
نه سرگیجه ی عادی،از همونایی که همراهش سردرد و معده درد میگیرم و اگه استرسم ادامه پیدا کنه خون دماغ هم میشم..
چقدرم که من زندگی عالی ای دارم.
یهو بازوم رو بدجور محکم گرفت و منو کشید جلو،بلند و عصبی حرفش رو تکرار کرد:
-متوجه ای!
- ۱۵.۴k
- ۲۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط