بیا که در غم عشقت مشوشم بیتو

بیا که در غم عشقت مشوشم بی‌تو

بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی‌تو

شب از فراق تو می‌نالم ای پری‌رخسار

چو روز گردد گویی در آتشم بی‌تو

دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا

همیشه زهر فراقت همی چِشَم بی‌تو

اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا

دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی‌تو

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار

جواب دادی و گفتی که من خوشم بی‌تو

« غزل ۴۸۴ سعدی »
دیدگاه ها (۱)

تصویر قشنگی ستبرخورد موج با صخرهدر یک غروب زیبااما …تا اسیر ...

از چیزهای کوچک و کم اهمیت زندگی ات لذت ببر،چرا که زندگی از ا...

پرستار یعنیصداقت رخت جمع آورده از بازارجماعت رفته از جمع شفی...

من از راهی دوربرای خواندنِ خواب های تو آمده‌ام،من از راهی دو...

مرا تو ای صنما در کنار باید و نیستچرا تو را نگه مهربار باید ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط