معشوقه دشمن
P¹⁷
پلک هاش که دیگه احساس سنگینی نداشتن رو از هم فاصله داد.اهنگ مزاحم پخش میشد.اهنگ مزاحمی که صبحا بیدارش میکرد.
خواب بود.
همش خواب بود
پس چطور؟چجوری اینقدر همهچی واضح بود؟
چهرش،بوی خون،خیسی خون،گرمی نور افتاب و حتی بوی گرد و خاکی که به درصد کمی تو هوای اتاق پخش بود!
بیخیال بلند شد.هیونا بعد از اون خواب لعنتی که تو بچگی دیده بود تا چند شب پیش چیزی ندیده بود.
خوابی که بچگیاش دیده بود،مرگ مامانش جلوی چشماش بود.
سعی کرد زیاد ذهنشو برای این خواب های الکی و پوچ درگیر نکنه ولی...اینا الکی و پوچ بودن؟
مشخص نیست!
شاید فقط ذهنش درگیر شده بود شایدم این خوابا یه هشدار بودن.
برای اینکه فراموشش کنه رفت یه دوش اب گرم یک ربعی گرفت و بعد دوش لباسای ساده برای کار رو پوشید.رفت پایین.روال هر روز بود که برای صبحانه بره پایین.پشت میز بزرگی که یک سالن جدا برای خودش داشت،تمام کارکن ها اونجا بودن(خدمتکارا نه.کسایی مثل همون هیونا که تو همون عمارت بودن.مثلا هکر که مین یونگی بود،جسا و اینجور کسایی که مقام بالایی نسبت به بقیه داشتن)
جمعیت کل کسای پشت اون میز بیشتر از ۱۰ نفر نمیشد.جای هیونا کنار هکر باند بود.پسر خوبی بود.شوخ طبع و گاهی خیلی جدی.
پشت میز نشست و با همه سلام کرد.همین دختره جسا.خیلی بد نگاهش میکرد.کلا ازش حس خوبی نمیگرفت.انگار وقتی به هیونا نگاه میکرد،دشمنشو دیده و هیونا همیشه براش سوال بود چرا؟
مگه دستیار شخصیش نبود؟
کلافه شده بود.از وقتی پاشو تو این عمارت گذاشته اتفاق های عجیبی براش میوفتاد.تمام مدت که پشت میز بود،سعی داشت به جونگکوک نگاه نکنه.تا میدیدش تمام بدنش نبض میزد.سریع صبحانهشو خورد که از نگاه های جسا و حرارتی که از نگاه کردن به جونگکوک بهش وارد میشد فرار کنه.رفت تو دفترش.لپ تاب رو روشن کرد،عینکشو زد و شروع به درست کردن پرونده های جدید و چاپ برگه کرد.دو ساعتی کار کرد که با صدای در سرشو بالا اوورد.در باز شد.
ای وای
هرجایی از بدنش که رگ داشت،شروع کرد به نبض زدن
دمای بدنش تند شد
سرعت تپش قلبش بیشتر شد
-هیونا...
انگار بعد از اون خوابا،دیدگاهش نسبت بهش عوض شده بود.وقتی اسمشو صدا زد،برای چند دقیقه انگار زمان ایستاد.نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده.فقط ماتش برده بود.
-هیونا.امشب باید بری جایی.ممکنه یکم درگیری صورت بگیره که احتمالش ۲ درصده.ولی خب برای احتیاط اسلحه و ادم باهات میان
هنوز مات صورت جونگکوک بود
-رو صورتم چیزیه؟
به خودش اومد.سرشو اروم چپ و راست کرد.
+چیز...ام نه.باشه.ساعت چند؟
-۵ اماده باش
+باشه
-خوبه
بعدش رفت بیرون.اون لحظه،لحظهای بود که هیونا همش ای کاش ای کاش میکرد که کاش کمتر سرد و خشک باهاش حرف میزد...
آقایون برادرا(میدونم همه دختریم🤌🏻🫡)
فیک زیر تور ماهو منتظرم به ۲۰ تا برسه تا بزارم.خدایی ۲۰ تا چیزی نیست نمیدونم چرا نمیرسونید
P¹⁷
پلک هاش که دیگه احساس سنگینی نداشتن رو از هم فاصله داد.اهنگ مزاحم پخش میشد.اهنگ مزاحمی که صبحا بیدارش میکرد.
خواب بود.
همش خواب بود
پس چطور؟چجوری اینقدر همهچی واضح بود؟
چهرش،بوی خون،خیسی خون،گرمی نور افتاب و حتی بوی گرد و خاکی که به درصد کمی تو هوای اتاق پخش بود!
بیخیال بلند شد.هیونا بعد از اون خواب لعنتی که تو بچگی دیده بود تا چند شب پیش چیزی ندیده بود.
خوابی که بچگیاش دیده بود،مرگ مامانش جلوی چشماش بود.
سعی کرد زیاد ذهنشو برای این خواب های الکی و پوچ درگیر نکنه ولی...اینا الکی و پوچ بودن؟
مشخص نیست!
شاید فقط ذهنش درگیر شده بود شایدم این خوابا یه هشدار بودن.
برای اینکه فراموشش کنه رفت یه دوش اب گرم یک ربعی گرفت و بعد دوش لباسای ساده برای کار رو پوشید.رفت پایین.روال هر روز بود که برای صبحانه بره پایین.پشت میز بزرگی که یک سالن جدا برای خودش داشت،تمام کارکن ها اونجا بودن(خدمتکارا نه.کسایی مثل همون هیونا که تو همون عمارت بودن.مثلا هکر که مین یونگی بود،جسا و اینجور کسایی که مقام بالایی نسبت به بقیه داشتن)
جمعیت کل کسای پشت اون میز بیشتر از ۱۰ نفر نمیشد.جای هیونا کنار هکر باند بود.پسر خوبی بود.شوخ طبع و گاهی خیلی جدی.
پشت میز نشست و با همه سلام کرد.همین دختره جسا.خیلی بد نگاهش میکرد.کلا ازش حس خوبی نمیگرفت.انگار وقتی به هیونا نگاه میکرد،دشمنشو دیده و هیونا همیشه براش سوال بود چرا؟
مگه دستیار شخصیش نبود؟
کلافه شده بود.از وقتی پاشو تو این عمارت گذاشته اتفاق های عجیبی براش میوفتاد.تمام مدت که پشت میز بود،سعی داشت به جونگکوک نگاه نکنه.تا میدیدش تمام بدنش نبض میزد.سریع صبحانهشو خورد که از نگاه های جسا و حرارتی که از نگاه کردن به جونگکوک بهش وارد میشد فرار کنه.رفت تو دفترش.لپ تاب رو روشن کرد،عینکشو زد و شروع به درست کردن پرونده های جدید و چاپ برگه کرد.دو ساعتی کار کرد که با صدای در سرشو بالا اوورد.در باز شد.
ای وای
هرجایی از بدنش که رگ داشت،شروع کرد به نبض زدن
دمای بدنش تند شد
سرعت تپش قلبش بیشتر شد
-هیونا...
انگار بعد از اون خوابا،دیدگاهش نسبت بهش عوض شده بود.وقتی اسمشو صدا زد،برای چند دقیقه انگار زمان ایستاد.نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده.فقط ماتش برده بود.
-هیونا.امشب باید بری جایی.ممکنه یکم درگیری صورت بگیره که احتمالش ۲ درصده.ولی خب برای احتیاط اسلحه و ادم باهات میان
هنوز مات صورت جونگکوک بود
-رو صورتم چیزیه؟
به خودش اومد.سرشو اروم چپ و راست کرد.
+چیز...ام نه.باشه.ساعت چند؟
-۵ اماده باش
+باشه
-خوبه
بعدش رفت بیرون.اون لحظه،لحظهای بود که هیونا همش ای کاش ای کاش میکرد که کاش کمتر سرد و خشک باهاش حرف میزد...
آقایون برادرا(میدونم همه دختریم🤌🏻🫡)
فیک زیر تور ماهو منتظرم به ۲۰ تا برسه تا بزارم.خدایی ۲۰ تا چیزی نیست نمیدونم چرا نمیرسونید
- ۵.۰k
- ۲۱ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط