قدری

ﮔﻔﺘﻢ ﻓﺪﺍﯼ ﭼﺸﻤﺖ قَدری ﺭﻃﺐ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟
ﮔﻔﺘﺎ مگر ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑـﺮ ﺭﻭﯼ ﻟﺐ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟

ﮔﻔﺘﻢ که تشنه ام کن با یک پیاله بوسه
ﮔﻔﺘﺎ کــه احتمالاً ﺷﺮﻡ ﻭ ﺍﺩﺏ ﻧﺪﺍﺭﯼ!

ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﻡ ﺩﻝ ﺭﺍ پیوسته از تو گیرم...
ﮔﻔﺘﺎ تو مثل اینکه ﺍﺻﻞ ﻭ نسب ﻧﺪﺍﺭﯼ

ﮔﻔﺘﻢ ﻧﺒﺮﺩه ای بو، از مـهر و ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ!
ﮔﻔﺘﺎ ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﮔﺎﻫﯽ قهر ﻭ ﻏﻀﺐ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟

ﮔﻔﺘﻢ به یک نگاهی از ما تو دل ربودی
گفتا اگر چه دل را، در تاب و تب نداری

ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﻦ امشب ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ
ﮔﻔﺘﺎ ﻣﮕﺮ ﺧﺒﺮﻫـﺎ ﺍﺯ ﮔﺸﺖِ ﺷﺐ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟

ﮔﻔﺘﻢ عسل بفرما! کی می دهی طلب را؟
ﮔﻔﺘﺎ همین کـه گفتم؛ از من ﻃﻠﺐ ﻧﺪﺍﺭﯼ...

#خاصترین
دیدگاه ها (۴)

همچو نی می نالم از سودای دلآتشی در سینه دارم جای دلمن که با ...

دل برای با تو بودن بی قراری می‌کنددر خیالش لحظه‌ها را سر شما...

کشیدی حسرت و هر آه بر تنهایی ات افزودزمانه ناگهانی، گاه بر ت...

در چرخش تاریخ، چه سرخورده چه سرخوشدنیا نه به جمشید وفا کرد، ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط