دیگر توان نفس کشیدن نداشت به زمین ک پر از شیشه های شکسته بود خیره شده بود نفس های بلند و پی در پی می‌کشید و خونی ک از لب و دستانش جاری میشد برایش بی اهمیت بود شبیه به یه مرده‌ای شده بود که فقط نفس می‌کشد وتوان انجام کاری را ندارد.
تمام عمرش را صرف هدیه دادن لبخندش به دیگران شده بود و گاهی هم از کوره در میرفت و عصبانی میشد، دل های آزار دیده‌ی افراد را با خون درون رگ هایش آرام میکرد و دوباره با یک حرکت دیگر قلب هایشان‌ را درون دستش مچاله میکرد... قسمتی از شیشه‌ی شکسته‌ شده‌ی روی زمین را برداشت و نزدیک به مچ دستش برد و اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید ، لبخند بی جانی زد و با خود به روز هایی ک گذشته است فکر میکرد اینکه تمام طول زندگی اش در حال نشان دادن حال خوبش بوده و هنگامی ک ازرده‌ است را نشان کسی نمیداد‌ یا گاهی اوقات آنقدر خسته میشد و میشکست و هیچکس صدای اورا نمیشنید او سعی می‌کرد همیشه قالبی روی ، روح خود بگذارد و به همه نشان دهد کسی دیگر برایش مهم نیست و فقط مخلوق ماه و است و شیطان خودش ؛ شیشه‌ی تیز را به آرامی روی رگ های دستش کشید و خونی به داغی اشک خورشید و به سردی لبخند ماه و به درد قلب شیطان هنگام دیدن بوسه‌ی ماه و خورشید زد و چشمانش آهسته بسته شد و جسم بی جانش خالی از هرگونه حس به سمت الهه‌ی‌ ماه رفت .
دیدگاه ها (۰)

من‌ساکت‌بودمولی‌کور‌نبودمهمه‌چیزروخوب‌میدیدمفقط‌بعضی‌وقتا‌هس...

دختر قصه ما حالش خراب این شبا>>> او کسیه که ذهنش شده از انتق...

فق بغلش آرامبخش منه @mobin200400

۸۰تایی مبارک!و من به این پی بردم ک ۸۰ تا عین خودم هست ینی ۸۱...

black flower(p,199)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط