نور خورشید از لابهلای پردههای اتاق به روی میز مطالعه میتابید و بر روی کاغذهای پر از طرحهای پیچیده و دقیق میرقصید. رضا، با چشمانی که از هوش و تیزهوشی میدرخشیدند، مدادش را با دقت روی کاغذ میچرخاند. او در ده سالگی، از آن کودکان استثنایی بود که همه آیندهای درخشان را برایش پیشبینی میکردند. ذهنی سرشار از خلاقیت و هوشی فراتر از سنش، او را به یک نابغه کوچک تبدیل کرده بود. معلمها از تیزهوشیاش تعجب میکردند، همکلاسیهایش به او احترام میگذاشتند، و پدر و مادرش با افتخار از او صحبت میکردند. رضا رویای کاوشگری ماه را در سر میپرواند، رویایی که با هر طرح و نقشهای که میکشید، قویتر و واقعیتر میشد.
یک روز پاییزی، در حالیکه رضا مشغول طراحی یک فضاپیمای پیشرفته بود، صدای خندههای بلندی از بیرون کلاس شنیده شد. او سرش را از روی کاغذ بلند کرد و به سمت پنجره نگاه کرد. حسن، همکلاسیاش، با چشمانی که از شیطنت میدرخشیدند، کنار دیوار مدرسه ایستاده بود و با چند کودک دیگر بازی میکرد. حسن، برخلاف رضا، کودکی با هوش متوسط بود. او در درسها آنچنان موفق نبود، اما مهربان و خوشرو بود. چیزی که رضا را به او جذب میکرد، همین مهربانی و خوشروییاش بود.
آشنایی آنها با یک آدامس دزدیده شده شروع شد. حسن با غیرت و شجاعت آدامس را از مغازه دزدیده بود و با افتخار آن را به رضا نشان داد. رضا در اول مخالفت کرد، اما حسن با حرفهای چرب و شیرینش، او را متقاعد کرد که این کار هیچ ضرری ندارد. و این شروع یک دوستان بود که سرنوشت رضا را برای همیشه تغییر داد. هوش و تیزهوشی رضا، به جای اینکه برای ساختن فضاپیما به کار برود، برای طراحی دزدیهای ماهرانه به کار گرفته میشد. او با هوش و ذکاوتش، از چنگ پلیس فرار میکرد و به دزدیهایش ادامه میداد. خلاقیتش، به جای اینکه برای ساختن آیندهای روشن به کار برود، برای طراحی راههای فرار از چنگ قانون به کار گرفته میشد. او به یک دزد ماهر تبدیل شده بود، دزدی که تمام شهر از دست او در عذاب بودند.
انسان کپی رفیقش میشود. رضا اگر رفیق خوب داشت، رویایش را میساخت. اما رفیق بد، او را به تاریکی کشاند. ببینید رفیقتان کیست چند سال آینده شما اویید
#رفیق_بد #رفیق_خوب #انتخاب_دوستان #تأثیر_دوستان #سازگاری_اجتماعی #داستان_کوتاه #داستان_آموزنده #هوش #خلاقیت #دزدی #پشیمانی #آینده #سرنوشت #کودکی #نوجوانی #خطر #تهی_شدن #رویا #واقعیت #انتخاب #مسئولیت #عواقب #پشیمانی
یک روز پاییزی، در حالیکه رضا مشغول طراحی یک فضاپیمای پیشرفته بود، صدای خندههای بلندی از بیرون کلاس شنیده شد. او سرش را از روی کاغذ بلند کرد و به سمت پنجره نگاه کرد. حسن، همکلاسیاش، با چشمانی که از شیطنت میدرخشیدند، کنار دیوار مدرسه ایستاده بود و با چند کودک دیگر بازی میکرد. حسن، برخلاف رضا، کودکی با هوش متوسط بود. او در درسها آنچنان موفق نبود، اما مهربان و خوشرو بود. چیزی که رضا را به او جذب میکرد، همین مهربانی و خوشروییاش بود.
آشنایی آنها با یک آدامس دزدیده شده شروع شد. حسن با غیرت و شجاعت آدامس را از مغازه دزدیده بود و با افتخار آن را به رضا نشان داد. رضا در اول مخالفت کرد، اما حسن با حرفهای چرب و شیرینش، او را متقاعد کرد که این کار هیچ ضرری ندارد. و این شروع یک دوستان بود که سرنوشت رضا را برای همیشه تغییر داد. هوش و تیزهوشی رضا، به جای اینکه برای ساختن فضاپیما به کار برود، برای طراحی دزدیهای ماهرانه به کار گرفته میشد. او با هوش و ذکاوتش، از چنگ پلیس فرار میکرد و به دزدیهایش ادامه میداد. خلاقیتش، به جای اینکه برای ساختن آیندهای روشن به کار برود، برای طراحی راههای فرار از چنگ قانون به کار گرفته میشد. او به یک دزد ماهر تبدیل شده بود، دزدی که تمام شهر از دست او در عذاب بودند.
انسان کپی رفیقش میشود. رضا اگر رفیق خوب داشت، رویایش را میساخت. اما رفیق بد، او را به تاریکی کشاند. ببینید رفیقتان کیست چند سال آینده شما اویید
#رفیق_بد #رفیق_خوب #انتخاب_دوستان #تأثیر_دوستان #سازگاری_اجتماعی #داستان_کوتاه #داستان_آموزنده #هوش #خلاقیت #دزدی #پشیمانی #آینده #سرنوشت #کودکی #نوجوانی #خطر #تهی_شدن #رویا #واقعیت #انتخاب #مسئولیت #عواقب #پشیمانی
- ۶۶.۶k
- ۰۷ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط