Under the moonlight
p27
خواست فلنگو ببنده.چکمه هاشو کنار تخت رو زمین دید.با یه دست برداشت و با قدم های اروم رفت سمت در
نزدیک در بود.دستشو به سمت دستگیره دراز کرد
+[یکم دیگهههه]
خب...
هرین ادم چنان خوش شانسی نبود!
جوراب هایی نازکی پوشیده بودن و زمین هم با سرامیک های مرمری با رنگ امیزی سیاه،سفید،نقره ای و لایه های نازکی از طلایی بود. اصطکاک زیادی بین کف جوراب هرین و سطح سرامیک ها نبود و باعث لیز خوردن هرین شد.تنها چیزی که در معرض دید هرین قرار داشت،در و زمین بود که انگار دورش چرخیدن.منتظر یه برخورد سخت با زمین بود که کسی مانعش شد!
از زیر کتف هرین گرفتش و نگهش داشت
-عا...خانوم کوچولو مواظب باش
خانوم کوچولو...
خانوم کوچولو...
لقب بامزه ای از نظر هرین اومد اما بخش اخرش ک کلمهی " کوچولو " ازش استفاده شده بود یکم رو مخش بود
+من کوچولو ام؟
-اره،نسبت به من معلومه!
+نخیرم
-چرا هستی
تا هرین اومد مختلف کنه،برای عوض کردن بحث حرف دیگه ای زد
-راستی کجا میخواستی بری؟
+خونهم
-نمیتونی که
+چرا
-ماشینت هنوز...
+چیزی به نام تاکسی و یا اسنپ اختراع شده
-به هر حال نمیتونی بدون صبحانه بری!
بهونه بعدِ هر بهونه...
فقط میخواست بیشتر کنارش باشه
خبر نداشت اگه بهش بگه که فقط" میخوام بیشتر کنارت باشم " هرین میموند اما نمیتونست بهش بگه.
+میرم کافه ای جایی
-تا وقتی تو خونهی منی کافه برا چی
+خب راستش راحت نیستم
-من میخوام امروزمو با تو صبحونه بخورم!
بالاخره!!
البته لحنش دستوری بود اما چهره اش درخواست داشت.عجیب بود!
چهره ای با لبخند ملایم بدون گره ای بین ابرو ها و چشمانی التماس وار اما لحنش،محکم و دستوری بود.
گفته بودم،،هرین اگه باهاش صادق باشی قبول میکنه!
+خـــب...فک کنم امروز بتونم
-پس من کارامو کنم بریم
هرین سمت در رفت تا بازش کنه تا جونگکوک لب زد:
-راستی!من ی کافه نزدیک همون تالار دیشبیه سراغ دارم.بریم اونجا که تو هم ماشینتو برداری
+اوهوم
هرین رفت بیرون.سمت در خونه رفت اما قبلش نگاهی به خونه انداخت
+[واه...چ بزرگههه....دیگه رئیس یه شرکتی به این بزرگی بودن بایدم همچنین خونه ای داشته باشه]
از در بیرون رفت و دم در چکمه های بلندشو پوشید.هوا کمی گرم تر شده بود و حس خوبی نسبت به این استایل برای صبح به مقصد کافه نداشت.
جئون هم رسید و با هم سوار ماشین شدن و حرکت کردن.
باید اعتراف کنم که جونگکوک برای این لحظات یادش رفته بود که یه شیطانه!در کنار اون دختر دوباره به حال و هوای انسان بودنش برگشته بود
منتظر فصل دوم باشید...
p27
خواست فلنگو ببنده.چکمه هاشو کنار تخت رو زمین دید.با یه دست برداشت و با قدم های اروم رفت سمت در
نزدیک در بود.دستشو به سمت دستگیره دراز کرد
+[یکم دیگهههه]
خب...
هرین ادم چنان خوش شانسی نبود!
جوراب هایی نازکی پوشیده بودن و زمین هم با سرامیک های مرمری با رنگ امیزی سیاه،سفید،نقره ای و لایه های نازکی از طلایی بود. اصطکاک زیادی بین کف جوراب هرین و سطح سرامیک ها نبود و باعث لیز خوردن هرین شد.تنها چیزی که در معرض دید هرین قرار داشت،در و زمین بود که انگار دورش چرخیدن.منتظر یه برخورد سخت با زمین بود که کسی مانعش شد!
از زیر کتف هرین گرفتش و نگهش داشت
-عا...خانوم کوچولو مواظب باش
خانوم کوچولو...
خانوم کوچولو...
لقب بامزه ای از نظر هرین اومد اما بخش اخرش ک کلمهی " کوچولو " ازش استفاده شده بود یکم رو مخش بود
+من کوچولو ام؟
-اره،نسبت به من معلومه!
+نخیرم
-چرا هستی
تا هرین اومد مختلف کنه،برای عوض کردن بحث حرف دیگه ای زد
-راستی کجا میخواستی بری؟
+خونهم
-نمیتونی که
+چرا
-ماشینت هنوز...
+چیزی به نام تاکسی و یا اسنپ اختراع شده
-به هر حال نمیتونی بدون صبحانه بری!
بهونه بعدِ هر بهونه...
فقط میخواست بیشتر کنارش باشه
خبر نداشت اگه بهش بگه که فقط" میخوام بیشتر کنارت باشم " هرین میموند اما نمیتونست بهش بگه.
+میرم کافه ای جایی
-تا وقتی تو خونهی منی کافه برا چی
+خب راستش راحت نیستم
-من میخوام امروزمو با تو صبحونه بخورم!
بالاخره!!
البته لحنش دستوری بود اما چهره اش درخواست داشت.عجیب بود!
چهره ای با لبخند ملایم بدون گره ای بین ابرو ها و چشمانی التماس وار اما لحنش،محکم و دستوری بود.
گفته بودم،،هرین اگه باهاش صادق باشی قبول میکنه!
+خـــب...فک کنم امروز بتونم
-پس من کارامو کنم بریم
هرین سمت در رفت تا بازش کنه تا جونگکوک لب زد:
-راستی!من ی کافه نزدیک همون تالار دیشبیه سراغ دارم.بریم اونجا که تو هم ماشینتو برداری
+اوهوم
هرین رفت بیرون.سمت در خونه رفت اما قبلش نگاهی به خونه انداخت
+[واه...چ بزرگههه....دیگه رئیس یه شرکتی به این بزرگی بودن بایدم همچنین خونه ای داشته باشه]
از در بیرون رفت و دم در چکمه های بلندشو پوشید.هوا کمی گرم تر شده بود و حس خوبی نسبت به این استایل برای صبح به مقصد کافه نداشت.
جئون هم رسید و با هم سوار ماشین شدن و حرکت کردن.
باید اعتراف کنم که جونگکوک برای این لحظات یادش رفته بود که یه شیطانه!در کنار اون دختر دوباره به حال و هوای انسان بودنش برگشته بود
منتظر فصل دوم باشید...
- ۴.۲k
- ۱۳ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط