دیدگاهی است که از تو خبری

دیدگاهی است که از تو خبری
نرسیده است به من
وز هر آن دوست که می‌پرستمت از حال درون
ننگریده است به من
از برای این است
شب و روز تو در آن ننگ حصار
و شب و روز من اندر دل این باز حصاری
که به ظاهر نه چنان زندانی است
همه با رنج و تعب می‌گذرد
و شب تیره که اشباع شده است
با فسونی که در او
سوی ما دارد رو
و فریب و بدخواه
و فسونی که بکنده شده‌ای لاشه‌ی یک زندگی مرده چو گور
می‌نشاند همه را
روی ما بسته نگاه
و نگه‌شان بیمار
پای بوس آمده دیواری را
مانده با آن خاموش
و خیال کجشان
همچون تیری که نه برسوی هدف
با کجی هم آغوش
و همه می‌ترسند
که تن این گند آب
نرساند ز تک‌آورده سیاهش به لب ایشان آب
با گل آلوده به تن ریخته‌ی دیواری
بند هر خشتش از مایه‌ی زخم بچه‌نام
نکفند ایشان را
بیش و کم سایه بسر
همه‌شان می‌ترسند
که تن گنده‌ی عفریت زنی
بسفید آبش روپوش دروغ
نکشدشان در بر
همه‌شان می‌ترسند آری
نه در آن ریبی حتی
از وفور مهتاب
از تن سنگی اگر میمرزی
سردرآورده بر آن سنگ بخواب
و اگر تو کائی
بصدائی گذرد
به زمین می‌سایند
ور درآید بنوا بوغی از حمام
دیدگاه ها (۰)

خورشید زنده استدر این شب سیاکه سیاهی‌یِ رو سیاتا قندون کینه ...

شب تارشب بیدارشب سرشار است.زیباتر شبی برای مردن.آسمان را بگو...

ای ستاره‌ها که برفراز آسمانبانگاه خود اشاره‌گر نشسته‌ایدای س...

حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق. سایه بدل شد به آفتاب. رف...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط