کپشن.پست
گویند بعد از مرگ، آدم باید فیلم زندگیاش را ببیند. سطر به سطر، قاب به قاب. از اولین گریه تا آخرین آه. در سالن تاریکی که نه تماشاگر دارد و نه کفزدنی. فقط تویی و خودت.
فیلم جلو میرود، صحنههای کودکی، بیخبری، سادهدلی. تا میرسد به جایی که او وارد زندگیات شد.
همانجا همهچیز مکث میکند. انگار پرده نفس میگیرد. تو میمانی، با نگاهش، با آن چشمهایی که برق میزدند و جهان را روشنتر از آفتاب میکردند.
میبینی چهقدر ساده دلت لرزید. چهقدر ساده باور کردی بودنش یعنی امنیت. صندلیهای خالی سالن پر میشوند از خندهاش. از آن دستهایی که روزی بهشان تکیه دادی.
فیلم ادامه دارد. آرامآرام تاریکی میخزد. همان دعواها، همان فاصلهها، همان درهایی که یکییکی بسته شد. توی قاب، تویی و تنهایی. او میرود، و تو میمانی.
حالا از ته دلت میخواهی فیلم را نگه داری. میخواهی کسی اجازه ندهد ادامه پیدا کند. اما پرده بیرحم است، تصویر میدود جلو. تو میبینی سقوط را، تکهتکه شدن را، خالی شدن را.
در آن سالن بیتماشاگر، میفهمی: آدم میتواند همه امکانات دنیا را داشته باشد، اما اگر دلش کنار کسی آرام نگیرد، انگار زندانیست.
و تو، زندانیِ نبود اویی.
با همهی خشم، با همهی دلتنگی، با همهی واژههایی که نگفته ماند، میدانی اگر دوباره زندگی را برگردانند عقب، اگر دوباره تو را بفرستند به ابتدای فیلم، باز هم سر همان پیچ، باز هم همان قاب، باز هم همان نگاه را انتخاب میکنی.
و این یعنی شکست. یعنی عشق. یعنی جنون.
فیلم تمام میشود. پرده سیاه میشود. اما تو هنوز به همان صحنه گیر کردهای:
چشمهایی که روزی برق میزدند، و حالا هیچکجا نیستند.
و تو، در تنهایی، آرام زیر لب میگویی:
"دلم هنوز برای آن چشمها تنگ است."
#یاســــ.خوبیهــــا
#ســتیــــنم
گویند بعد از مرگ، آدم باید فیلم زندگیاش را ببیند. سطر به سطر، قاب به قاب. از اولین گریه تا آخرین آه. در سالن تاریکی که نه تماشاگر دارد و نه کفزدنی. فقط تویی و خودت.
فیلم جلو میرود، صحنههای کودکی، بیخبری، سادهدلی. تا میرسد به جایی که او وارد زندگیات شد.
همانجا همهچیز مکث میکند. انگار پرده نفس میگیرد. تو میمانی، با نگاهش، با آن چشمهایی که برق میزدند و جهان را روشنتر از آفتاب میکردند.
میبینی چهقدر ساده دلت لرزید. چهقدر ساده باور کردی بودنش یعنی امنیت. صندلیهای خالی سالن پر میشوند از خندهاش. از آن دستهایی که روزی بهشان تکیه دادی.
فیلم ادامه دارد. آرامآرام تاریکی میخزد. همان دعواها، همان فاصلهها، همان درهایی که یکییکی بسته شد. توی قاب، تویی و تنهایی. او میرود، و تو میمانی.
حالا از ته دلت میخواهی فیلم را نگه داری. میخواهی کسی اجازه ندهد ادامه پیدا کند. اما پرده بیرحم است، تصویر میدود جلو. تو میبینی سقوط را، تکهتکه شدن را، خالی شدن را.
در آن سالن بیتماشاگر، میفهمی: آدم میتواند همه امکانات دنیا را داشته باشد، اما اگر دلش کنار کسی آرام نگیرد، انگار زندانیست.
و تو، زندانیِ نبود اویی.
با همهی خشم، با همهی دلتنگی، با همهی واژههایی که نگفته ماند، میدانی اگر دوباره زندگی را برگردانند عقب، اگر دوباره تو را بفرستند به ابتدای فیلم، باز هم سر همان پیچ، باز هم همان قاب، باز هم همان نگاه را انتخاب میکنی.
و این یعنی شکست. یعنی عشق. یعنی جنون.
فیلم تمام میشود. پرده سیاه میشود. اما تو هنوز به همان صحنه گیر کردهای:
چشمهایی که روزی برق میزدند، و حالا هیچکجا نیستند.
و تو، در تنهایی، آرام زیر لب میگویی:
"دلم هنوز برای آن چشمها تنگ است."
#یاســــ.خوبیهــــا
#ســتیــــنم
- ۹.۹k
- ۰۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط