تنهاییام را با تو قسمت میکنم سهم کمی نیست

تنهایی‌ام را با تو قسمت می‌کنم سهم کمی نیست
گسترده‌تر از عالم تنهایی من عالمی نیست

غم آنقدر دارم که می‌خواهم تمام فصل‌ها را
بر سفره‌ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست

حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی‌شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

آیینه‌ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیست

همواره چون من نه فقط یک لحظه خوب من بیاندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست

شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
در دستهای بی‌نهایت مهربانش مرهمی نیست

شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست

محمدعلی بهمنی
دیدگاه ها (۴)

•گُمان نمی‌کردم کسی بتواند این‌طور آرام و بی‌صدا در گوشه‌ی ق...

بسوزاندم هر شبی آتششسحر زنده گردم به بوی خوششاگر میرم امروز ...

. . روز و شب با لمس دستانت دلم دیوانه شددرد دلتنگی درونم بی ...

در دیده به جای خواب، آب است مرازیرا که به دیدنت شتاب است مرا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط