حرفی برای گفتن ندارم

حرفی برایِ گفتن ندارم.
منظورم این است ، همیشه میخواستم بنویسم ، حرف بزنم ، افکارم را بر صفحه‌نقاشی به نمایش درآوردم..
اما حال!؟ هیچ... حتی این کلمات که حال از دستانم بر صفحه‌ام جاری‌ست از سر اجبار است ، اجبار من ، 'من' دارد من را اجبار میکند ،؛
خب.. چه کنم ؟ تو بگو.. چه کنم؟ حرفی ندارم که بیانش کنم ، منظورم این است که ، درست‌است که من تمام زمانم را صرف فکر کردن و خلوت‌کردن با خود میکنم اما به هنگامی که میخواهم لب باز کنمو دستانم را تکان دهم ؛ گویی استخوانِ فکم شکسته‌و انگشت هایَم نیز..
هم اکنون در انتظار این‌هستم که جمله‌ای را برایِ پایان بیابم ، اما روی بر میگردانم ، میبینم که عقربه چگونه فرار کرده و چندین قدم بزرگ بر صفحه جلو رفته ؛ اما من بعد از پُر کردن زمانم با کلمات ، هنوز هم چیزی که بتواند من را خاتمه دهد نیافته‌ام.
شاید زندگی این راه را در پیش دارد.. سرگرمیِ جالبی‌ست
برترین عاشق ، دیگر نمیتواند عاشقی کند ؛
برترین نقاش ، دیگر نمیتواند نقاشی کند ؛
برترین آشپز ، دیگر نمیتواند آشپزی کند ؛
برترین شناگر ، دیگر نمیتواند شنا کند ؛
برترین طراح ، دیگر نمیتواند طراحی کند ؛
برترین نویسنده ، دیگر نمیتواند نویسندگی کند...
دیدگاه ها (۰)

در زیر نور ماه همراه با نجوایِ باد خواهَم رقصید ؛در روزِ مرگ...

گاهی اوقات فکر میکنم ،من بیهوده‌ام ، یا تو..منظورم این است ک...

نمیدانم به کدام یک از این در ها پناه برم،سیلابی عظیم دوان دو...

نفسی عمیق کشیدو به ارامی آن را از ریه‌هایَش پَس زد ؛ محتوایِ...

میخواهم در دنیای آرامش غیر درکی خودم غرق بشوم ،چشمانم را ببن...

yek tarafe : ۱۲

پارت۷۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط