آخرین ستاره فصل دوم
P.4
توی خواب ناز بود
داشت خواب میدید که هرچی که میخواست رو داره
فقط توی یه دنیای سیاه رنگ
که میتونست پرواز کنه
فکر کرد که میتونه پرواز کنه
پس از پل گلدن گیت پرید پایین
ولی سقوط کرد
هیچکس گریه نکرد
هیچکس حتی متوجه نشد
دید که همونجا ایستادن
یجورایی فکر میکرد شاید براشون مهم باشه
اونقدر غرق در خیالات بود که لحظه ای براش کابوس شد...
یه کسی رو دید که براش زهر مار شد
از خواب پرید
ولی اون پیشش نبود...
اولیویا: اگه میتونستم راه رو عوض کنم کاری میکردم که بتونی خودتو ببینی
دوباره گرفت خوابید
ایندفعه احساس خفگی میکرد
سعی کرد فریاد بزنه
ولی سرش زیر آب بود... .
ولی ایندفعه که از خواب پرید
اونو کنارش
بالاسرش دید...
اولیویا: کوک؟
جونگکوک: نمیخوام دروغ بگم ولی باید یاد بگیری... .
و یدفعه جونگکوک غیب شد
یعنی چی
این خواب ها چه نشونه ای دارن
ساعتو نگاه کرد
2 شب بود
صدایی از پنجره سالن شنید
رفت بیرون
دید یکی داره از پنجره میاد داخل خونه
ترسیده به طرف اتاق شاین حمله ور شد
فقط نمیخواست اتفاقی برای اون بچه بیوفته
توی اتاق شاین رفت
دختر کوچولو خوابیده بود
پشت در قایم شد و از لای در داشت بیرون رو نگاه میکرد
چقدر اون آشنا بود...
اون کیه که از پنجره سالن اومده تو...؟
ای کاش تهیونگ اینجا بود
با ترس همینجور به اون مرد نگاه میکرد
تا اینکه تونست چهرشو ببینه و تشخیص بده...
درو باز کرد...
اولیویا: کوک...
با شنیدن صدای دخترونه برگشت سمتش
جونگکوک: اولیویا...
جونگکوک: تو...تو واقن خودتی؟
میدونی چقد دنبالت بودم؟
و تو...؟
توی خونه تهیونگ؟
اولیویا: من فقط گیر کردم...
جونگکوک نزدیک اولیویا شد و اومد داخل اتاق
اتاق رو آنالیز کرد تا با جسم کوچولویی روی تخت روبه رو شد...
چشماش برق زد
اون دخترش بود!
همونی که اسمشو گذاشت شاین...
رفت سمت تخت و آروم نشست کنارش ....
موهای دخترک رو بو میکرد
ربان صورتی رو از موهاش باز کرد و کل موهاشو ریخت روی صورتش و بو میکرد
جونگکوک: درخشنده من؟
دخترک طلایی من؟
میشه چشمات طلوع کنن؟
نمیخواست عروسکشو اذیت کنه پس از تخت بلند شد و برگشت سمت اولیویا
جونگکوک: میشه حرف بزنیم؟
اولیویا: آره...
___________________________________________-
ادامه دارد... .
P.4
توی خواب ناز بود
داشت خواب میدید که هرچی که میخواست رو داره
فقط توی یه دنیای سیاه رنگ
که میتونست پرواز کنه
فکر کرد که میتونه پرواز کنه
پس از پل گلدن گیت پرید پایین
ولی سقوط کرد
هیچکس گریه نکرد
هیچکس حتی متوجه نشد
دید که همونجا ایستادن
یجورایی فکر میکرد شاید براشون مهم باشه
اونقدر غرق در خیالات بود که لحظه ای براش کابوس شد...
یه کسی رو دید که براش زهر مار شد
از خواب پرید
ولی اون پیشش نبود...
اولیویا: اگه میتونستم راه رو عوض کنم کاری میکردم که بتونی خودتو ببینی
دوباره گرفت خوابید
ایندفعه احساس خفگی میکرد
سعی کرد فریاد بزنه
ولی سرش زیر آب بود... .
ولی ایندفعه که از خواب پرید
اونو کنارش
بالاسرش دید...
اولیویا: کوک؟
جونگکوک: نمیخوام دروغ بگم ولی باید یاد بگیری... .
و یدفعه جونگکوک غیب شد
یعنی چی
این خواب ها چه نشونه ای دارن
ساعتو نگاه کرد
2 شب بود
صدایی از پنجره سالن شنید
رفت بیرون
دید یکی داره از پنجره میاد داخل خونه
ترسیده به طرف اتاق شاین حمله ور شد
فقط نمیخواست اتفاقی برای اون بچه بیوفته
توی اتاق شاین رفت
دختر کوچولو خوابیده بود
پشت در قایم شد و از لای در داشت بیرون رو نگاه میکرد
چقدر اون آشنا بود...
اون کیه که از پنجره سالن اومده تو...؟
ای کاش تهیونگ اینجا بود
با ترس همینجور به اون مرد نگاه میکرد
تا اینکه تونست چهرشو ببینه و تشخیص بده...
درو باز کرد...
اولیویا: کوک...
با شنیدن صدای دخترونه برگشت سمتش
جونگکوک: اولیویا...
جونگکوک: تو...تو واقن خودتی؟
میدونی چقد دنبالت بودم؟
و تو...؟
توی خونه تهیونگ؟
اولیویا: من فقط گیر کردم...
جونگکوک نزدیک اولیویا شد و اومد داخل اتاق
اتاق رو آنالیز کرد تا با جسم کوچولویی روی تخت روبه رو شد...
چشماش برق زد
اون دخترش بود!
همونی که اسمشو گذاشت شاین...
رفت سمت تخت و آروم نشست کنارش ....
موهای دخترک رو بو میکرد
ربان صورتی رو از موهاش باز کرد و کل موهاشو ریخت روی صورتش و بو میکرد
جونگکوک: درخشنده من؟
دخترک طلایی من؟
میشه چشمات طلوع کنن؟
نمیخواست عروسکشو اذیت کنه پس از تخت بلند شد و برگشت سمت اولیویا
جونگکوک: میشه حرف بزنیم؟
اولیویا: آره...
___________________________________________-
ادامه دارد... .
- ۱۱.۷k
- ۲۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط