دوست داشتم یک جای زندگی هم که شده احساسات خوبی در من بمانند و ...
💔
دوست داشتم یک جای زندگی هم که شده احساسات خوبی در من بمانند و نروند، احساساتی که شبیـهِ پیچکِ سبزِ اُمید مرا دربر بگیرند.
من میدانستم نومیدی هست، اما نمیدانستم یعنی چه. من هم مثل همه خیال میکردم که نومیدی بیماری روح است. اما نه، بدن زجر میکشد.
پوست تنم درد میکند، سینهام، دست و پایم. سرم خالی است و دلم به هم میخورد. و از همه بدتر این طعمی است که در ذهنم است. نه خون است، نه مرگ، نه تب، اما همۀ اینها با هم. کافی است زبانم را تکان بدهم تا دنیا سیاه بشود و از همۀ موجودات نفرت کنم. چه سخت است، چه سخت است انسان بودن...
دوست داشتم یک جای زندگی هم که شده احساسات خوبی در من بمانند و نروند، احساساتی که شبیـهِ پیچکِ سبزِ اُمید مرا دربر بگیرند.
من میدانستم نومیدی هست، اما نمیدانستم یعنی چه. من هم مثل همه خیال میکردم که نومیدی بیماری روح است. اما نه، بدن زجر میکشد.
پوست تنم درد میکند، سینهام، دست و پایم. سرم خالی است و دلم به هم میخورد. و از همه بدتر این طعمی است که در ذهنم است. نه خون است، نه مرگ، نه تب، اما همۀ اینها با هم. کافی است زبانم را تکان بدهم تا دنیا سیاه بشود و از همۀ موجودات نفرت کنم. چه سخت است، چه سخت است انسان بودن...
- ۱.۰k
- ۲۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط