شب لعنتیترین ساعتی بود که آدم میتونست گیرش بیفته همه خواب بودن ولی مینا ...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝
𝐏𝐚𝐫𝐭: 𝟏

شب، لعنتی‌ترین ساعتی بود که آدم می‌تونست گیرش بیفته. همه خواب بودن، ولی مینا مثل همیشه چشمش به سقف بود و دستش روی گوشی.
نوتیفیکیشن خورد.

«درخواست دوستی جدید.»

اسمش ساده بود. کوک.
مینا لبخند نصفه‌ای زد، اما وقتی خواست قبول کنه، پیام خورد: «این حساب مسدود است.»

نفسش رو محکم بیرون داد.
– «وای چقد مسخره…»

انگار همین یک لحظه کافی بود تا فکرش درگیر بمونه. بدون هیچ دلیل خاصی، بی‌قرار شد. دستش ناخودآگاه رفت سمت ات.

پیام زد:
– «اَت؟ یه پسره درخواست داده بود، اسمش کوکه. ولی حسابش بسته‌ست… خیلی عجیب بود.»

ات سریع جواب داد، مثل همیشه که گوش به زنگ فضولی‌ها بود:
– «اسمشو بده، من می‌پرسم. شاید پیداش کنم.»

چشم‌های مینا برق زد.
یک‌جوری دلش می‌خواست این اسم، این آدم، پشت این صفحه‌ی بسته رو بشناسه. نمی‌دونست چرا. فقط… یه حسی شبیه کنجکاویِ سنگین قلبشو فشار می‌داد.


ادامشو بزارم؟
دیدگاه ها (۱)

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭: 𝟐ات هیچ‌وقت اهل تعلل نبود. ا...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭: 𝟑مینا بهت‌زده بود. هنوز داشت...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝غریبه ای به اسم دوستجونگکوک: ۲۳سال...

مهم‼️‼️‼️‼️

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط