توی یه صحنه از فیلم "رستگاری در شائوشنگ" ...
پیرمردی به اسم بروکس بعد از سالها از زندان آزاد میشه ....
میره تو یه شهر آزاد، تمیز، با آسمون بزرگ، ولی از همون لحظه معلومه ...
هیچکدوم اینا براش آزادی نیست ...
چند روز بعد، با یه چاقو روی دیوار مینویسه ... Brooks was here
بروکس اینجا بود ...
و خودش رو از همون سقف بلند، رها میکنه ...
این سکانس برای همیشه توی ذهنم موند ...
نه فقط چون غمانگیزه،
چون یادم داد ...
مهم نیست کجا باشی،
اگر توی اونجا حس آزادی نکنی،
اگه کسی نباشه که تو رو بخواد،
یا بفهمه،
همچنان زندونیای ...
آدم فقط دیوارهای سنگی نیست که حبسش میکنن ...
گاهی یه اتاق پر از سکوت،
گاهی شهری با هزار نور،
اما بدونِ نگاهِ آشنا
بدون کسی که بگه: "میفهممت"
زندان بزرگتریه ....
بروکس رفت، ولی هر روز یه بروکس جدید داره این دنیا رو ترک میکنه ...
کسایی که کسی براشون نمونده ...
که از خنده خستهن و از گریه خالی ...
گاهی فکر میکنم ...
اون شبایی که با رفیقام لب جدول فلافل میخوردیم ...
با لیوان پلاستیکی نوشابهی گرم،
با خندههایی که از ته دل بود
و دلمون از چیزی نمیلرزید،
اون شبها… آزادی بودن.
حالا اما توی یه خونهم با تفریحات خوب، با همه امکانات،
ولی یه چیزی نیست ...
یه کسی نیست ...
یه حسیه که گم شده ...
اگه تو باشی و همه چی باشه، زندگیه.
ولی اگه تو نباشی،
حتی خوشمزهترین قهوه هم تلخه ...
بروکس اون دیوارو ننوشت ...
دلش رو کند و چسبوند به آجرای سرد ...
نوشت چون کسی دیگه نبود بفهمه که "اینجا بودم"
مثل خیلیهامون که وسط شلوغترین روزا
ته دلمون خالیه
و منتظریم یه نفر بیاد،
بفهمه،
بمونه.
ما هم اینجاییم.
همین حالا.
شاید کسی بنویسه:
ما هم اینجا بودیم …
پیرمردی به اسم بروکس بعد از سالها از زندان آزاد میشه ....
میره تو یه شهر آزاد، تمیز، با آسمون بزرگ، ولی از همون لحظه معلومه ...
هیچکدوم اینا براش آزادی نیست ...
چند روز بعد، با یه چاقو روی دیوار مینویسه ... Brooks was here
بروکس اینجا بود ...
و خودش رو از همون سقف بلند، رها میکنه ...
این سکانس برای همیشه توی ذهنم موند ...
نه فقط چون غمانگیزه،
چون یادم داد ...
مهم نیست کجا باشی،
اگر توی اونجا حس آزادی نکنی،
اگه کسی نباشه که تو رو بخواد،
یا بفهمه،
همچنان زندونیای ...
آدم فقط دیوارهای سنگی نیست که حبسش میکنن ...
گاهی یه اتاق پر از سکوت،
گاهی شهری با هزار نور،
اما بدونِ نگاهِ آشنا
بدون کسی که بگه: "میفهممت"
زندان بزرگتریه ....
بروکس رفت، ولی هر روز یه بروکس جدید داره این دنیا رو ترک میکنه ...
کسایی که کسی براشون نمونده ...
که از خنده خستهن و از گریه خالی ...
گاهی فکر میکنم ...
اون شبایی که با رفیقام لب جدول فلافل میخوردیم ...
با لیوان پلاستیکی نوشابهی گرم،
با خندههایی که از ته دل بود
و دلمون از چیزی نمیلرزید،
اون شبها… آزادی بودن.
حالا اما توی یه خونهم با تفریحات خوب، با همه امکانات،
ولی یه چیزی نیست ...
یه کسی نیست ...
یه حسیه که گم شده ...
اگه تو باشی و همه چی باشه، زندگیه.
ولی اگه تو نباشی،
حتی خوشمزهترین قهوه هم تلخه ...
بروکس اون دیوارو ننوشت ...
دلش رو کند و چسبوند به آجرای سرد ...
نوشت چون کسی دیگه نبود بفهمه که "اینجا بودم"
مثل خیلیهامون که وسط شلوغترین روزا
ته دلمون خالیه
و منتظریم یه نفر بیاد،
بفهمه،
بمونه.
ما هم اینجاییم.
همین حالا.
شاید کسی بنویسه:
ما هم اینجا بودیم …
- ۱.۴k
- ۰۲ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط