دو غربه بودند از نگاهاشان متوانستم بفهمم صدها ساله هم

دو غريبه بودند، از نگاهايشان ميتوانستم بفهمم صدها ساله هم ديگر را ميشناسند.. انگار كه مدت ها بود دلتنگ هم بودند
يكى از آنها فورى نگاهش را برگرداند و ديگرى تا زمان داشت او را نگاه ميكرد، اشک از چشماى مشكى رنگش سرازير شد و سرش را پايين انداخت
به نظر مى آمد آنها عاشق ترين عاشقان بودند.. با اين تفاوت كه نميتوانستند براى هم شوند . .!
#vkook
دیدگاه ها (۰)

من، خود را به نامِ تو، در آتشِ عشق سوزاندم تا از خاکسترم، پر...

* ੈ✩‧₊˚*𝑇ℎ𝑒𝑟𝑒 𝑖𝑠 𝑜𝑛𝑙𝑦 𝑜𝑛𝑒 ℎ𝑎𝑝𝑝𝑖𝑛𝑒𝑠𝑠 𝑖𝑛 𝑡ℎ𝑖𝑠 𝑙𝑖𝑓𝑒, 𝑡𝑜 𝑙𝑜𝑣𝑒 ...

" من رو ببوس... انگار طعم بوسه‌هایی که سرشار از نفرتن رو بیش...

میخواهم با تو غریبه باشم.درست شنیدی ، میخواهم با تو غریبه با...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط