p

#p7

رز نمی‌تونست حرف بزنه وگرنه همه چیو می‌گفت و فقط گریه کرد
کوک:کسی ازیتت کرده فندوقم؟
رز سرشو تکون داد و تو بغل کوک خودشو قایم کرد که رونا وارد اتاق شد رونا با دیدن رز تو بغل کوک ترسیده گفت
رونا:کوک چیشده؟
کوک:نمی‌دونم تا اومد داشت گریه میکرد گفت ازیتش کردن
رونا متوجه شده بود رز همه حرفارو شنیده و رفت و کنار رز نشست
رونا:دخترم؟قشنگم؟
دختر کوچولو به رونا نگاه کرد از تو چشماش خیلی حرفارو میشد زد
رونا:هیچ وقت یادت نره دخترم تو بی نقصی بی نقص تو خیلی زیبایی دخترم قرار نیست هیچ وقت ازم جدا شی
کوک:چرا اینو میگی مامان؟چرا بهم نمیگی چیشده؟خب من نگرانم
رونا:چیزی نیست پسرم نگران نباش الان رونا خانوم هم حالش خوب میشه
دختر کوچولو خودشو تو بغل رونا انداخت رونا هم پشت کمرش رو نوازش میکرد کوک مدرسه می‌رفت و رز هم فعلا نمی‌رفت بخاطر مشکلش کمی دیر تر می‌رفت کوک درسش خوب بود ولی یه جاهایی تنبلی میکرد بیشتر دنبال بازیگوشی بود و قلدوری کوک تو پرورشگاه هم قلدوری میکرد یه وقتایی دعوا میکرد تازه از مدرسه اومده بود بیرون و به سمت پرورشگاه می‌رفت با دوستاش بعد از رفتنش خودشو انداخت رو تخت که باعث تعجب و خنده رز شد رز بلند شد و سمت کوک رفت و خودشو رو کمرش انداخت
کوک:آخخخ
پسرک برگشت و رز هم رو شکمش خوابید و بهش نگاه کرد
کوک:چطوری فندوق
رز سری تکون داد به نشونه اینکه حالش خوبه
کوک:پاشو فندوق باید لباس عوض کنم
دختر کوچولو از رو کوک کنار رفت رز سمت مداد رنگیاش رفت و شروع کرد به نقاشی کردن فقط میتونست حرفاشو با نقاشی بزنه و به کوک نشون داد کوک در حالی که لباسشو در میاورد گفت
کوک:چیه کوچولو؟
رز نقاشیشو نشون داد و به در اشاره کرد
کوک:میخوای بریم بیرون؟
رز با خنده سرشو تکون داد
کوک:باشه کوچولو صبر کن
پسر بعد از عوض کردن لباسش رز رو بغل کرد و باهم رفتن بیرون که تو راه چشمشون به رونا خورد
رونا:سلام خوشگلام کجا میرید
کوک:رز خواست باهم بریم اتاق بازی
رونا:ولی الان باید بریم واسه نهار
کوک:وای خیلی گشنمه
رونا:پس برو به سالن غذاخوری
پسرک همون‌طور که دخترک رو تو بغلش گرفته بود باهم میرفتن سمت سالن غذا خوری کوک و رز رو صندلی کنار هم نشستن و شروع کرد غذا خوردن وقتی کوک داشت غذا میخورد رز چشمش به کای خورد و باهاش بای بای کرد اونم لبخندی بهش زد رز تشنش شده بود به بازو کوک ضربه زد پسر بهش نگاهی انداخت
کوک:چی میخوای؟

اینم از پارتای جدید....
دیدگاه ها (۲)

#p9رونا:کوک؟پسرم؟ولی کوک خیلی سریع از اونجا رفت رونا با تعجب...

#p10حالا دیگه اون دوتا بچه بزرگ شده بودن رز ۱۳ ساله و کوک ۱۷...

#6همه از سر میز کنار رفتن رز با خودش دور اتاق میچرخید که چشم...

#p5آنا سمت رز رفت و بغلش کرد و دست کوک رو هم گرفت رز رو رو ص...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط