p

#p16

....عزیزم برگشتی؟
کوک لبخند فیکی زد و به طرف اون زن برگشت
کوک:آره دیر کردم؟
....نه اصلا خودم تازه اومدم
کوک:آمم باید برم تو اتاق لباس عوض کنم بعد سر میز شام میام
...باشه عزیزم برو
پسر خواست برگرده بره که دوباره اون زن صداش کرد و به طرفش برگشت که اون زن نزدیکش شد و صورتشو تو دستاش گرفت و لباشو بوسید
....اینو یادت رفت
پسر لبخند فیکی زد و از اون زن دور شد(اسم زنه رو امیلی میزارم)
امیلی هم بعد از رفتن کوک رفت تو اتاق مشترکشون
....
سر میز شام نشسته بودن و منتظر غذا بودن کوک یه دستشو زیر چونش گذاشته بود و به نقطه ای خیره شد که کاسه سوپ جلوش قرار گرفت و بلخره به خودش اومد
امیلی:عزیزم شروع کن دیگه
کوک:باشه
پسر شروع کرد به خوردن سوپش و آروم آروم از سوپش میخورد کم کم بقیه غذاهارم آوردن
که یه دفع امیلی گفت
امیلی:تو خدمتکار جدیدی؟
کوک سرشو بالا آورد و زن تقریبا جوونی رو دید
سولی:بله خانوم امروز اومدم به عمارت
کوک:شمام هم سن خانوم پارک هستید
سولی:نه من از ایشون کوچیکترم
امیلی:بهت نمیاد دختر ۲۰ ساله داشته باشی
سولی:ب بله همه میگن
کوک:تو دختر داری؟
سولی:بله ۲۰ سالشه همین جا برا شما کار می‌کنه ارباب
کوک:آهان
امیلی:پس کجاست دخترت؟
همون موقع دختری جوون بدو بدو داشت میومد سمت میز غذا و سر جاش کنار سولی وایستاد کوک تا دختر و دید چشماش برق زد اون خیلی خوشگل بود خیلی
امیلی:تو دختر این خانومی؟
رز به مادرش نگاه کرد بعد گفت
رز:ب...بله
سولی:شرمنده دخترم لکنت زبون داره
رز نگاهش به کوک خورد که اونم چشماش برق زد ولی زود خجالت کشید و سرشو پایین انداخت
امیلی:عزیزم چه بعد به هر حال کارتونو خوب انجام بدید
سولی تعظیم کرد و رفت
کوک:کاش اسمشو می‌پرسیدم
امیلی:اسمشو میخوای برا چی بدونی فقط بدون خدمتکارته
بعد از خوردن غذا همه از سر میز کنار رفتن و کوک به یکی از خدمتکارا گفت که براش قهوه ببرن داشت به این فکر میکرد اگه رز زنده بوده باشه قطعا هم سن همون دختریه سر میز غذا دید کشو کنار تخت رو باز کرد و عکسایی که از پرورشگاه آورده بود رو نگاه کرد و شروع کرد به نگاه کردن با تمام وجودش داشت به عکسا نگاه میکرد و خاطراتش میومد جلو چشش
(دوییدنش دور اتاق بازی بوسیدن و بغل کردن رز حس عشقی که به اون دختربچه داشت شب تولد دو سالگیش که از مادرش خواسته بود رز رو بغل کنه)کوک آروم اشک می‌ریخت که یه دفع صدا در اومد کوک سریع بلند شد و اشکاشو پاک با دیدن همون دختر نفس عمیقی کشید
دیدگاه ها (۱)

#p17رز:ق...قه...کوک:میدونم قهوه رو بزار کنار میزم دختر وارد ...

#p18پرش به فردا صبح:دختر در حال تمیز کردن زمین و پله ها بود ...

سلام گوگولیا من چطورید حالا که تقریبا دانشگام تا خرداد تموم ...

#P15رز به همراه مادرش یعنی سولی داشتن تو عمارت های بزرگ دنبا...

My violent mafiaseason2Part13ویو ا.ت همینجوری داشتم بازی میک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط