پارت جدید سکوتی قبل از طوفان
📜 پارت جدید – "سکوتی قبل از طوفان"
صدای آهسته خندهی ات از داخل اتاق خواب میاومد…
تهیونگ هم لبخند به لب، موهای خیسشو به عقب زده بود و حوله روی شونهش آویزون شده بود.
ات توی آغوشش بود، هنوز سرخ از خجالت… اما یه خجالت شیرین.
همینطور که با هم راهی حموم میشدن، تهیونگ سرش رو خم کرد و کنار گوش ات زمزمه کرد:
_ تهیونگ: "امروز… هیـــچ کاری نکن. فقط باش… کنار من."
و در اتاق، باز موند…
---
چند دقیقه قبلتر، گویی با لبهایی فشرده از پلهها بالا رفته بود.
میخواست مثل همیشه لباسهای گرونش رو از اتاق مخصوصش برداره.
ولی صدای خندهی ات از اتاق تهیونگ… بوی عطر مردونه و عطر زنونهی قاطی شده…
و لباسی که روی مبل افتاده بود…
همهچی رو بدون نیاز به توضیح، برای گویی روشن کرد.
ایستاد.
چشماش پر از خشم شد.
اما…
نه فریاد زد
نه اشک ریخت
نه چیزی شکست.
فقط با قدمهای آهسته برگشت.
سکوت، توی وجودش شعله کشید.
---
از داخل حمام، بخار آب بالا میاومد.
تهیونگ شیر آب رو بست. دستش رو از پشت دور کمر ات حلقه کرد و گفت:
_ تهیونگ: "بعد حموم… بیا بریم باغ. امروز فقط من و تو…"
♡ ات (با لبخند خجالتزده): "باشه… اما من… لباس مناسب ندارم."
_ تهیونگ (با جدیت آروم): "از امروز، همهچی رو برات از نو میخرم."
بعد همون لحظه، صداش رو بلند کرد و گفت:
_ تهیونگ: "سونگمی! بیا بالا."
خدمتکار با عجله رسید.
ـ خدمتکار: "بله آقا؟"
_ تهیونگ: "اتاق من… همهچیز باید عوض شه.
ملحفهها، هوا، عطر، حتی نور شمعها.
نمیخوام هیچ نشونهای از قبل بمونه…
خانمم از نو شروع کرده، اتاقم هم باید باهاش همراه شه."
سونگمی با لبخند کوتاه سرش رو تکون داد و گفت:
ـ خدمتکار: "چشم قربان."
درست پایین پلهها، گویی ایستاده بود.
همهی مکالمه رو شنید.
دستهاش مشت شده بودن، اما لبهاش لبخند میزدن.
لبخندی خطرناک، بیصدا، بیرحم.
صدای آهسته خندهی ات از داخل اتاق خواب میاومد…
تهیونگ هم لبخند به لب، موهای خیسشو به عقب زده بود و حوله روی شونهش آویزون شده بود.
ات توی آغوشش بود، هنوز سرخ از خجالت… اما یه خجالت شیرین.
همینطور که با هم راهی حموم میشدن، تهیونگ سرش رو خم کرد و کنار گوش ات زمزمه کرد:
_ تهیونگ: "امروز… هیـــچ کاری نکن. فقط باش… کنار من."
و در اتاق، باز موند…
---
چند دقیقه قبلتر، گویی با لبهایی فشرده از پلهها بالا رفته بود.
میخواست مثل همیشه لباسهای گرونش رو از اتاق مخصوصش برداره.
ولی صدای خندهی ات از اتاق تهیونگ… بوی عطر مردونه و عطر زنونهی قاطی شده…
و لباسی که روی مبل افتاده بود…
همهچی رو بدون نیاز به توضیح، برای گویی روشن کرد.
ایستاد.
چشماش پر از خشم شد.
اما…
نه فریاد زد
نه اشک ریخت
نه چیزی شکست.
فقط با قدمهای آهسته برگشت.
سکوت، توی وجودش شعله کشید.
---
از داخل حمام، بخار آب بالا میاومد.
تهیونگ شیر آب رو بست. دستش رو از پشت دور کمر ات حلقه کرد و گفت:
_ تهیونگ: "بعد حموم… بیا بریم باغ. امروز فقط من و تو…"
♡ ات (با لبخند خجالتزده): "باشه… اما من… لباس مناسب ندارم."
_ تهیونگ (با جدیت آروم): "از امروز، همهچی رو برات از نو میخرم."
بعد همون لحظه، صداش رو بلند کرد و گفت:
_ تهیونگ: "سونگمی! بیا بالا."
خدمتکار با عجله رسید.
ـ خدمتکار: "بله آقا؟"
_ تهیونگ: "اتاق من… همهچیز باید عوض شه.
ملحفهها، هوا، عطر، حتی نور شمعها.
نمیخوام هیچ نشونهای از قبل بمونه…
خانمم از نو شروع کرده، اتاقم هم باید باهاش همراه شه."
سونگمی با لبخند کوتاه سرش رو تکون داد و گفت:
ـ خدمتکار: "چشم قربان."
درست پایین پلهها، گویی ایستاده بود.
همهی مکالمه رو شنید.
دستهاش مشت شده بودن، اما لبهاش لبخند میزدن.
لبخندی خطرناک، بیصدا، بیرحم.
- ۴.۷k
- ۱۴ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط