p
p39
ات پشت فرمون نشسته بود.
یک دستش روی فرمان، دست دیگش رو از پنجره بیرون داده بود.
موتور نرم کار میکرد؛ صدایی یکنواخت، آروم، مثل نفسهایی که آدم سعی میکنه باهاشون خودش رو جمعوجور نگه داره.
تابستون سئول سنگین بود.
نه از گرما، از هوا.
پیراهن سرمهای ابریشمی روی تنش با هر حرکت شونهها برق محوی میزد.
موهاش عقب داده شده بود، مرتب اما بیوسواس.
رژ لب نداشت؛ فقط براقکنندهی کمرنگ.
همونقدر که باید.
پیچ آخر رو که پیچید، سرعتش رو کم کرد.
خانهای سنتی کره ای، حیاط جمعوجور، در چوبی روشن.
از اون خونههایی که آدم رو نمیترسونن.
ترمز کرد.
ماشین خاموش شد.
چند ثانیه همونجا نشست.
نه برای فکر کردن... برای اینکه «وارد» بشه.
پیاده شد.
صدای پاشنهها روی سنگفرش کوچه پیچید.
نه بلند، نه خفه.
در باز شد.
*آیگووو… میرا!
لبخند ات ناخودآگاه اومد.
گرم، واقعی.
+سلام اجوما.
آغوش.
محکم، بیتشریفات.
خونه بوی صابون و غذا ارامش میداد، ات هر وقت به اینجا میومد حس عجیبی داشت و همون حس شاید حس واقعی فهمیدن مفهوم خونه بود.
پدر خانواده جلو اومد.
مردی با شونههای پهن و نگاه آرام.
تعظیم کوتاه.
*خوش اومدی.
+ممنونم که دعوتم کردین.
کنارش مرد جوانتری ایستاده بود؛ پسر بزرگ خانواده.
قدبلند، مرتب، حلقهی ازدواج توی دستش برق میزد.
زن کنارش لبخند زد.
*من همسرش هستم، خوشحال شدم دیدمتون.
+همچنین.
همهچیز عادی بود، طبیعی، بیهیچ ترک
داخل رفتند.
کفشها کنار در.
صدای زندگی توی خونه میپیچید.
ات آستینهاشو بالا زد.
بیاینکه ازش بخوان.
+کمک میخواین؟
زن جوان لبخند زد.
+اگه دوست داری، بیا با هم به غذاها برسیم
آشپزخونه روشن بود.
پنجره باز.
بوی سبزی، سوپ، برنج تازه.
هرکی مشغول کاری بود پسر و پدر مشغول چیدن میز همسر پسر بزرگ و ات مشغول غذا ها و مادر خونه هم داشت دسرارو اماده میکرد.
ات کنار اجاق ایستاد.
قاشق رو برداشت.
سوپ رو هم زد.
در همین لحظه.... صدای باز شدن دری رو شنید.
ات توجهی نکرد.
قاشق رو برد بالا و از سوپ چشید.
و درست همون لحظه...
_ ات؟
صدا.
نه بلند.
نه مطمئن.
آشنا.
خیلی خیلی اشنا
سوپ پرید تو گلوش
چرخید.
چشمهاش مستقیم خورد به کسی که پشت سرش ایستاده بود.
زمان...
در یک ضرب...
ایستاد...
+ …تو اینجا چیکار میکنی؟
صداش در اومد،
اما خودش نفهمید چطور.
مرد مقابلش اخم نداشت.
متعجب بود.
نگاهش بین صورت ات و قاب آشپزخونه میچرخید.
_ اینو من باید بپرسم… تو اینجا چیکار میکنی؟
قبل از اینکه جمله کامل بشه
*پسرم!
صدا از پشت.
گرم.
شاد.
کودکانه.
زن مسن با شوق جلو اومد.
دستهاشو باز کرد.
*پسرم بالاخره اومدی!
ات خشکش زد.
+…پسرم؟
کلمه توی هوا موند.
مادر ادامه داد، بیخبر از زلزلهای که راه انداخته بود:
*کوک، یادت هست پارسال تابستون؟
اون روزی که از صخره افتادم تو آب؟
مکث.
_ آره…
*اون دختری که نجاتم داد…
میراست.
سکوت.
ات حس کردگوشهاش زنگ زد.
نه از صدا...
از شوک.
مادر لبخند زد، دست ات رو گرفت.
_همین دختر شیرینی که اینجا وایساده.
فلشبک به یک سال پیش تابستون
صخره.
دریا.
باد.
ات با عینک دودی کنار لبه ایستاده بود.
دستها قفل روی سینه.
نه برای تفریح...
برای نفس.
ات مشغول نگاه کردن به دریای زیبای روبه روش بود،
نفس عمیقی کشید خورشید کنی چشماشو اذیت میکرد که یهو صدای جیغ بلندی شنید و دقیقا پشتش صدای افتادن بدنی توی آب.
به پایین سخره نگاه کرد یکی داشت دستو پا میزد ، یهو انکار برق گرفتش و بدون فکر، عینک، کفششو در اورد و با یک پرش خودشو انداخت تو اب.
سی ثانیه گذشته بود همه فکر کردن هردوشون دیگه مردن.
بعد...
ادامش در کامنتا
ات پشت فرمون نشسته بود.
یک دستش روی فرمان، دست دیگش رو از پنجره بیرون داده بود.
موتور نرم کار میکرد؛ صدایی یکنواخت، آروم، مثل نفسهایی که آدم سعی میکنه باهاشون خودش رو جمعوجور نگه داره.
تابستون سئول سنگین بود.
نه از گرما، از هوا.
پیراهن سرمهای ابریشمی روی تنش با هر حرکت شونهها برق محوی میزد.
موهاش عقب داده شده بود، مرتب اما بیوسواس.
رژ لب نداشت؛ فقط براقکنندهی کمرنگ.
همونقدر که باید.
پیچ آخر رو که پیچید، سرعتش رو کم کرد.
خانهای سنتی کره ای، حیاط جمعوجور، در چوبی روشن.
از اون خونههایی که آدم رو نمیترسونن.
ترمز کرد.
ماشین خاموش شد.
چند ثانیه همونجا نشست.
نه برای فکر کردن... برای اینکه «وارد» بشه.
پیاده شد.
صدای پاشنهها روی سنگفرش کوچه پیچید.
نه بلند، نه خفه.
در باز شد.
*آیگووو… میرا!
لبخند ات ناخودآگاه اومد.
گرم، واقعی.
+سلام اجوما.
آغوش.
محکم، بیتشریفات.
خونه بوی صابون و غذا ارامش میداد، ات هر وقت به اینجا میومد حس عجیبی داشت و همون حس شاید حس واقعی فهمیدن مفهوم خونه بود.
پدر خانواده جلو اومد.
مردی با شونههای پهن و نگاه آرام.
تعظیم کوتاه.
*خوش اومدی.
+ممنونم که دعوتم کردین.
کنارش مرد جوانتری ایستاده بود؛ پسر بزرگ خانواده.
قدبلند، مرتب، حلقهی ازدواج توی دستش برق میزد.
زن کنارش لبخند زد.
*من همسرش هستم، خوشحال شدم دیدمتون.
+همچنین.
همهچیز عادی بود، طبیعی، بیهیچ ترک
داخل رفتند.
کفشها کنار در.
صدای زندگی توی خونه میپیچید.
ات آستینهاشو بالا زد.
بیاینکه ازش بخوان.
+کمک میخواین؟
زن جوان لبخند زد.
+اگه دوست داری، بیا با هم به غذاها برسیم
آشپزخونه روشن بود.
پنجره باز.
بوی سبزی، سوپ، برنج تازه.
هرکی مشغول کاری بود پسر و پدر مشغول چیدن میز همسر پسر بزرگ و ات مشغول غذا ها و مادر خونه هم داشت دسرارو اماده میکرد.
ات کنار اجاق ایستاد.
قاشق رو برداشت.
سوپ رو هم زد.
در همین لحظه.... صدای باز شدن دری رو شنید.
ات توجهی نکرد.
قاشق رو برد بالا و از سوپ چشید.
و درست همون لحظه...
_ ات؟
صدا.
نه بلند.
نه مطمئن.
آشنا.
خیلی خیلی اشنا
سوپ پرید تو گلوش
چرخید.
چشمهاش مستقیم خورد به کسی که پشت سرش ایستاده بود.
زمان...
در یک ضرب...
ایستاد...
+ …تو اینجا چیکار میکنی؟
صداش در اومد،
اما خودش نفهمید چطور.
مرد مقابلش اخم نداشت.
متعجب بود.
نگاهش بین صورت ات و قاب آشپزخونه میچرخید.
_ اینو من باید بپرسم… تو اینجا چیکار میکنی؟
قبل از اینکه جمله کامل بشه
*پسرم!
صدا از پشت.
گرم.
شاد.
کودکانه.
زن مسن با شوق جلو اومد.
دستهاشو باز کرد.
*پسرم بالاخره اومدی!
ات خشکش زد.
+…پسرم؟
کلمه توی هوا موند.
مادر ادامه داد، بیخبر از زلزلهای که راه انداخته بود:
*کوک، یادت هست پارسال تابستون؟
اون روزی که از صخره افتادم تو آب؟
مکث.
_ آره…
*اون دختری که نجاتم داد…
میراست.
سکوت.
ات حس کردگوشهاش زنگ زد.
نه از صدا...
از شوک.
مادر لبخند زد، دست ات رو گرفت.
_همین دختر شیرینی که اینجا وایساده.
فلشبک به یک سال پیش تابستون
صخره.
دریا.
باد.
ات با عینک دودی کنار لبه ایستاده بود.
دستها قفل روی سینه.
نه برای تفریح...
برای نفس.
ات مشغول نگاه کردن به دریای زیبای روبه روش بود،
نفس عمیقی کشید خورشید کنی چشماشو اذیت میکرد که یهو صدای جیغ بلندی شنید و دقیقا پشتش صدای افتادن بدنی توی آب.
به پایین سخره نگاه کرد یکی داشت دستو پا میزد ، یهو انکار برق گرفتش و بدون فکر، عینک، کفششو در اورد و با یک پرش خودشو انداخت تو اب.
سی ثانیه گذشته بود همه فکر کردن هردوشون دیگه مردن.
بعد...
ادامش در کامنتا
- ۶۸۸
- ۱۰ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط