P

P41
کوک با صدای ظرف‌ها از خواب پرید.
موهاش آشفته بود، چشم‌هاش پف کرده؛ معلوم بود شب درست و حسابی نخوابیده.
پا کشون‌پا کشون رفت سمت آشپزخونه، جلوی در مکث کرد.
ات رو دید.
داشت برنج می‌کشید.
تیشرتی که تنش بود تا زانوهاش می‌اومد، از زیرش کمی شلوارک معلوم بود.
موهاش باز بود اما از دو طرف پشت گوشش جمع شده بود.
هیچ میکاپی نداشت.
همین سادگی، بی‌دفاع و واقعی، یه جوری قلب کوک رو فشرد که خودش هم نفهمید چرا.
همسرِ برادر کوک از آشپزخونه بیرون رفت.
کوک با قدم‌های آروم جلو اومد، به یخچال تکیه داد.
ات انگار نه انگار.
کاملاً داشت اینگنورش می‌کرد.
کوک گفت:
_ یاد دومین دیدارمون افتادم… تو عمارت پدربزرگت. تو آشپزخونه بودی.اون موقع هم مثل الان ی لحظه مکث کردم که بهتر ببینمت.
ات یه تیکه از کوفته‌برنجی برداشت و بی‌هشدار گذاشت تو دهن کوک.
+دهنتو با یه چیز دیگه مشغول کن، نه با حرف زدن درباره‌ی گذشتم.
کوک شروع کرد به جویدن.
یه لبخند ریز نشست گوشه‌ی لبش.
یه ذوقِ کوچیک هم تو دلش راه افتاد، فقط به خاطر اینکه انگشت‌های ات خورده بود به لباش.
---
صبحونه که تموم شد،
ات رفت تو اتاق.
لباس‌های خودش رو پوشید.
لباس‌های کوک رو تا کرد، و رفت تو اتاق کوک و لباس هارو مرتب گذاشت روی تخت.
یه بار دیگه اتاق رو نگاه کرد؛
یه نگاه کوتاه، مکث‌دار، انگار داشت چیزی رو به خاطر می‌سپرد.
بعد اومد بیرون.
صدای چندتا سگ از حیاط اومد.
ات با عجله رفت بیرون.
چندتا سگ لاغر اومده بودن تو حیاط.
مادرِ کوک با لبخند چندتا ظرف داد دست ات.
*اینارو بده بخورن، حتماً گشنه‌ان.
ات اول نشست، آروم صداشون کرد،
دستش رو جلو برد تا اعتمادشون رو جلب کنه.
بعد غذا رو گذاشت جلوشون،
آروم نوازششون کرد.
کوک از پشت سرش اومد و گفت:
_بم عاشقت می‌شه… دقیقاً همون‌جوری که من عاشقتم.
ات از جاش بلند شد، برگشت سمتش.
+اگه بم اون‌جوری عاشقم بشه که تو عاشقمی، مطمئنم از حسودی می‌سوزی، خاکستر می‌شی.
کوک خندید.
_ اینم حرفیه.
---
ات رفت داخل، کیفش رو برداشت، کفشش رو پوشید.
با همه خداحافظی کرد.
+بازم میام، اجوما.
*باش، مواظب خودت باش. آروم رانندگی کن.
ات رو به کوک ایستاد.
دست داد، با یه لحن کاملاً رسمی گفت:
+خداحافظ، جناب جونگ‌کوک.
کوک فقط لبخند زد.
ات سوار ماشین شد و رفت.
همه رفتن داخل، اما کوک همون‌جا ایستاده بود.
به ماشینی که داشت دور می‌شد نگاه می‌کرد.
و این سؤال ولش نمی‌کرد: «اگه این‌جوری ازم خداحافظی می‌کرد…می‌تونستم فراموشش کنم؟»
*کوک!
صدای مادرش.
پلک زد و برگشت داخل.
دیدگاه ها (۱)

p42صدای برخورد کفش‌ها با کف سالن تمرین می‌پیچید.ریتم تند.نفس...

p40شام تموم شده بود.نه با حرف، نه با خنده.فقط تموم شده بود.ا...

p39ات پشت فرمون نشسته بود.یک دستش روی فرمان، دست دیگش رو از ...

دوست پسر دمدمی مزاج

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط