هر چند وقت یکبار دلم میخواست برات بنویسم ولی میدونی نه ح

هر چند وقت یکبار دلم میخواست برات بنویسم، ولی میدونی نه حالی برای نوشتن دارم نه شوقی، دلم میخواست بنویسم از روزهایی که شاید میشد کنارم باشی ولی تفکرات میان و میرن، اگر میشد همه اینارو به واقعیت گره بزنم فکر کنم تو حالا اینجا بودی با موهای خرمایی که خورشید انتهای تاب موهات برق میزد یا چشم های قهوه ای درشتت که پشت دود غلیظ سیگارت محو میشد، دوست داشتم برام بخندی، از اون خنده هایی که هیچ وقت ندیده بودم ولی همیشه پشتش شیرین ترین دختر زمین و میدیدم، نمیدونم شاید اگر اینجا بودی دستات و میگرفتم تا بریم یه جای دور، دورترین نقطه ای که شاید عقل خدات هم بهش قد نده، مثلِ یه مزرعه، یه جزیره، یه نقطه کور، یه خواب، یه رویا...
دیدگاه ها (۴)

بعضی از آدم‌ها همیشه ماندگارندنه پیشِ روی چشم‌ها که درون اتا...

هر روز که می‌گذردتکه‌ تکه‌ام می‌کندمی‌نشینمتکه‌های خودم را ج...

میگن همه‌ی آدما یه نیمه‌ی تاریک دارن یه نیمه‌ی روشن.یعنی تو ...

تو مرا ...به عصرِ حجر برمی گردانی!زمانی که آدم ، چای را ...ب...

𝑷𝒂𝒓𝒕 𝟖(یک روانی) فلش بک به زمان حالا.ت روبه‌رو ی جیمین نشسته...

yek tarafe part : 3

فیک درس هایی از تاریکی | ادامه ی پارت 22

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط