نشسته ام روی صندلی پشت میز

نشسته ام روی صندلی پشت میز...
دستهایم را تکیه گاه سرم کرده ام...
و آدم وقتی تنهاست باید یاد بگیرد خودش تکیه گاه خودش باشد...
تنها نشسته ام که فکرت سر زده داخل می‌شود...
لبخند میزنم... کمی تلخ...
_ خسته ای الهام؟!
_خسته؟! فقط خستگی ام زار میزند؟ راستش را بخواهی خیلی خسته ام.
اینکه در این بحبوحه درهم برهم آدم بخواهد تکیه گاه خودش هم باشد کار را سخت میکند...
راستی! رفته بودم دیدن جهانشاهی بعد از دوسال... بغلم کرد، بارها و بارها مرا بوسید... حتی گفت من عاشق توام الهام...
و من لبخند میزدم... فقط لبخند...
و راستش فکر میکردم آدمها چه چیزی درون من می بینند که خودم نمیبینم؟
چه چیزی دارد الهام که مشاور سرشناسی مثل خانم جهانشاهی اینطور بی تکلف او را دوست دارد؟!
+ حالا چرا خسته ای؟
نگاهت میکنم... بغض گزنده ای رگهایم را با سرعت نور طی میکند و می رسد به گلو...
سوزشش را حس میکنم...
_ میدانم باید روی پای خودم بایستم... به همه هم میگویم که پذیرفته ام...
که تنهایی اصلا هم درد ندارد...
اما درد دارد... این را شماها که هیچوقت تنها نبوده اید نمیفهمید...
زور تنهایی خیلی وقتها به زور دخترها می چربد...
حالا تو لبخند میزنی... تلخ...
#ممنوعه
#الهام_جعفری
دیدگاه ها (۴)

نظر اندیشمندان ایرانی درباره بهای انسان...تو بهای خودت رو چی...

این حجم از خستگی را درک نمیکنم....میفهمم از کجا آمده... از ش...

همیشه از انتظار شنیده بودم...از اینکه به قدر لیوانی آب اگر ع...

آقای چاوشی شما چقدر خوب در خط مقدم جنگی، دم شما گرم.کاش هر ک...

چپتر ۶ _ انتخابماه ها نقشه ریخته بودند.کاغذها، فایل ها، اسنا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط