این حجم از خستگی را درک نمیکنم....
میفهمم از کجا آمده... از شیفت های متمادی بدون وقفه...
از زندگی کارمندی که گاهی حتی رخصت نمیدهد نفس بکشی در میانه کار... و اصطلاح کلیشه ای و تکراری که چون کارمند سازمان هستی اولویت کار است... و حتی نمیشود پرسید اولویت شما یا ما؟! و حتی سوالات حساس تر...
کجا بودم؟ خستگی...
آری! آنقدر که جلسه دوشنبه را با سری تکیه داده به دیوار و چهره ای زار طی کنی و فردایش صبح زود بروی دنبال کارهای اداری سفر و چون هیچ زمان دیگری برای اینکار نیست مرخصی ساعتی بگیری آنهم... بیخیال...
و بعد از دو شیفت کاری شبیه جنازه های مست تلوتلوخوران به سمت ماشین بروی و نفهمی چطور رسیده ای به خانه و دم واحد که برسی پایت روی پله ها بلرزد و چیزی نماند که زمین بخوری...
و حالا این وسط هی جواب این پیام و آن پیام، این زنگ و آن زنگ...و چک کردن سایت و خرید بلیط و...
و خستگی روی خستگی تلنبار میشود...
اما ته دل آدم میگوید همه اش فدای لحظاتی که خسته از پیاده روی مشایه میرسی به پله های حرم عباس (ع) و مینشینی روی زمین و تمام خستگی های عالم را فراموش میکنی... همه اش فدای لحظه ای که چشمت می افتد به بهشت بین الحرمین...
دیدگاه ها (۱۰)

طلوع صبح دوازدهم مردادماه...حرم مولا امیرالمؤمنین علیه السلا...

فرشته ها همیشه بال ندارند...چه بسا فرشتگانی که از مشهدالرضا ...

نظر اندیشمندان ایرانی درباره بهای انسان...تو بهای خودت رو چی...

نشسته ام روی صندلی پشت میز...دستهایم را تکیه گاه سرم کرده ام...

چندپارتی

<><><><><><><><><><>﷼ قسمت بیست یکم /21زمانه ای در بستر زمان...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط