مرورگر شما از پخش ویدیو پشتیبانی نمی‌کند.

مرورگر شما از پخش ویدیو پشتیبانی نمی‌کند.

مرورگر شما از پخش ویدیو پشتیبانی نمی‌کند.

مرورگر شما از پخش ویدیو پشتیبانی نمی‌کند.

مرورگر شما از پخش ویدیو پشتیبانی نمی‌کند.

مرورگر شما از پخش ویدیو پشتیبانی نمی‌کند.

مرورگر شما از پخش ویدیو پشتیبانی نمی‌کند.

مرورگر شما از پخش ویدیو پشتیبانی نمی‌کند.

مرورگر شما از پخش ویدیو پشتیبانی نمی‌کند.

The night came

یه شب تاریک تو یه روستای دورافتاده تو کویر، جایی که حتی ماه هم انگار جرات نمی‌کرد کامل بتابه، یه پسر جوون به اسم حامد تو خونه قدیمی مادربزرگش تنها بود. خونه‌ای که از سنگ و گل ساخته شده بود و درش همیشه با یه قفل زنگ‌زده بسته می‌شد. مادربزرگش همیشه می‌گفت: «شبا در رو قفل کن، هیچ‌وقت نصفه‌شب تنهایی نرو تو حیاط.» ولی حامد، که به این حرفا اعتقادی نداشت، فقط می‌خندید و می‌گفت: «اینا خرافاته، ننه!»

اون شب، برق خونه قطع شده بود و فقط نور یه فانوس نفتی گوشه اتاق سوسو می‌زد. حامد داشت کتاب می‌خوند که یهو صدای خرخر عجیبی از حیاط اومد، انگار یکی با ناخن رو دیوار گلی می‌کشید. اول فکر کرد گربه‌ست، ولی صدا بلندتر شد، مثل قدم‌های سنگین که روی سنگ‌فرش حیاط می‌کوبید. دلشوره عجیبی افتاد به جونش، اما به خودش گفت: «حامد، نترس! حتما باد یا یه حیوونه.»

رفت سمت پنجره و پرده رو آروم کنار زد. تو تاریکی حیاط، زیر نور کمرنگ مهتاب، سایه‌ای بلند و کشیده دید که انگار یه چیزی غیرانسانی بود. قدش خیلی بلندتر از یه آدم معمولی بود و انگار سرش به یه طرف کج شده بود. حامد نفسش بند اومد. سایه یه قدم به سمت خونه برداشت و حامد حس کرد قلبش داره از جاش کنده می‌شه. یهو صدای زمزمه‌ای شنید، انگار یکی با زبون نامفهوم زیر لب چیزی می‌گفت. صداش نه زنونه بود، نه مردونه، انگار از یه جای دیگه می‌اومد.

حامد خواست در حیاط رو قفل کنه، ولی یادش اومد کلید رو تو آشپزخونه جا گذاشته. با ترس دوید سمت آشپزخونه، اما همین که پاشو گذاشت اونجا، حس کرد یه نفس سرد از پشت گردنش رد شد. برگشت، ولی هیچ‌کس نبود. فقط صدای زمزمه بلندتر شده بود و حالا انگار از تو خونه می‌اومد. فانوس یهو خاموش شد و تاریکی مطلق همه‌جا رو گرفت. حامد با دستای لرزون گوشیشو از جیبش درآورد و چراغ‌قوه‌شو روشن کرد. نور که به دیوار افتاد، دید یه سایه غلیظ، مثل یه شکل انسانی با دستای دراز، درست پشت سرش رو دیوار افتاده.

یه لحظه حس کرد پاهاش فلج شده. زمزمه حالا واضح‌تر بود: «چرا اومدی... اینجا جای تو نیست...» حامد با تمام وجودش یه «بسم‌الله» گفت و دوید سمت در ورودی. ولی وقتی دستشو گذاشت رو دستگیره، در قفل بود، انگار یکی از اون طرف نگهش داشته بود. صدای خرخر حالا درست پشت سرش بود. برگشت و تو نور کمرنگ گوشی، یه جفت چشم سرخ و بی‌حالت رو دید که از ته راهرو بهش زل زده بودن.

صبح که شد، همسایه‌ها حامد رو تو حیاط پیدا کردن، بی‌هوش، با یه علامت عجیب سوخته روی دستش. هیچ‌وقت نگفت چی دیده، ولی دیگه هیچ‌وقت پاشو تو اون خونه نذاشت. اهالی روستا می‌گفتن اون خونه سال‌ها پیش جای یه قبرستون قدیمی بوده و حامد چیزی رو بیدار کرده بود که نباید...

┄┅┄┅✪┅┄┅┄

#دنیای_فانتزی_ویسگون
#FantasyWorldWisgoon
#فانتزی #کیوت #بامزه
#رویایی #زیبا #جادویی
#هوش_مصنوعی #ترسناک #دارک
دیدگاه ها (۴۸)

Beauty

The combination of animals

Strawberry decor

harry potter

سناریو:دعوا شروع ماجرا بود

سناریو🎀

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط