The combination of animals
در دهکدهای کوچک، کنار رودخانهای زلال، پیرمردی زندگی میکرد که هر روز با قایقی چوبی به آن سوی رود میرفت. مردم دهکده کنجکاو بودند، چرا که آن سوی رود جز جنگلی انبوه چیزی نبود. روزی جوانی شجاع از پیرمرد پرسید: «چرا هر روز به جنگل میروی؟ آنجا چه گنجی پنهان است؟»
پیرمرد لبخندی زد و گفت: «همراهم بیا.» جوان با او سوار قایق شد. وقتی به جنگل رسیدند، پیرمرد او را به درختی کهنسال برد که شاخههایش تا آسمان قد کشیده بود. زیر درخت، سنگی ساده بود. پیرمرد گفت: «هر روز اینجا مینشینم و به صدای باد، رود و برگها گوش میدهم. گنج من، سکوت اینجاست که به من یادآوری میکند قلبم کجاست.»
جوان حیرتزده پرسید: «اما این چه فایدهای دارد؟» پیرمرد پاسخ داد: «در شتاب زندگی، اگر خودت را گم کنی، هیچ گنجی تو را کامل نمیکند. این سکوت، مرا به خودم بازمیگرداند.»
جوان از آن روز، هر از گاهی به جنگل میرفت، نه برای یافتن گنج، بلکه برای شنیدن صدای درونش.
زندگی پر از هیاهوست، اما گاه باید ایستاد و به ندای قلب گوش سپرد تا راه حقیقی را یافت.
┄┅┄┅✪┅┄┅┄
#دنیای_فانتزی_ویسگون
#FantasyWorldWisgoon
#فانتزی #کیوت #بامزه
#رویایی #زیبا #جادویی
#هوش_مصنوعی
پیرمرد لبخندی زد و گفت: «همراهم بیا.» جوان با او سوار قایق شد. وقتی به جنگل رسیدند، پیرمرد او را به درختی کهنسال برد که شاخههایش تا آسمان قد کشیده بود. زیر درخت، سنگی ساده بود. پیرمرد گفت: «هر روز اینجا مینشینم و به صدای باد، رود و برگها گوش میدهم. گنج من، سکوت اینجاست که به من یادآوری میکند قلبم کجاست.»
جوان حیرتزده پرسید: «اما این چه فایدهای دارد؟» پیرمرد پاسخ داد: «در شتاب زندگی، اگر خودت را گم کنی، هیچ گنجی تو را کامل نمیکند. این سکوت، مرا به خودم بازمیگرداند.»
جوان از آن روز، هر از گاهی به جنگل میرفت، نه برای یافتن گنج، بلکه برای شنیدن صدای درونش.
زندگی پر از هیاهوست، اما گاه باید ایستاد و به ندای قلب گوش سپرد تا راه حقیقی را یافت.
┄┅┄┅✪┅┄┅┄
#دنیای_فانتزی_ویسگون
#FantasyWorldWisgoon
#فانتزی #کیوت #بامزه
#رویایی #زیبا #جادویی
#هوش_مصنوعی
- ۱۰.۹k
- ۲۷ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط