"گم‌شده در شهر بزرگ"

آن خیابان خاکی که بوی باران قدیم را در خود نگه داشته بود، حالا زیر آسفالتِ سرد شهر گم شده. خانه قدیمی با دیوارهای آجری‌اش که هر آجرش یک خاطره بود، حالا جای خود را به یک ساختمان بلندِ بی‌روح داده.

آن باغچه کوچک، جایی که مادربزرگ هر صبح به گل‌ها آب می‌داد و من با خاک بازی می‌کردم، حالا تبدیل به پارکینگ شده. پنجره قدیمی با پرده گل‌آبی‌اش که همیشه توی باد تکان می‌خورد، حالا در انبوهی از شیشه‌های دودی گم شده.

شاید آن مرد غریب که همیشه ترانه‌های غمگین زیر لب زمزمه می‌کرد، آخرین کسی بود که این خاطره‌ها را می‌دید. شاید او هم مثل من، دنبال چیزی می‌گشت که دیگر وجود ندارد. شاید او هم وقتی از این محله رفت، تمام آن شب‌های پرستاره را با خود برد...

حالا من اینجا، در میان این شهر بزرگ ایستاده‌ام. شهری که هرچقدر هم روشن باشد، برای من تاریک است. چون دیگر نه آن خیابان خاکی را می‌بینم، نه بوی آن باغچه کوچک را حس می‌کنم. فقط یک چیز را می‌دانم: خاطرات، تنها چیزی هستند که از آن دنیای قدیم برایم مانده‌اند.

پ.ن: شهرها بزرگ می‌شوند، آدم‌ها تغییر می‌کنند، اما خاطرات همیشه در قلب ما زنده می‌مانند... حتی اگر جایی که به آن تعلق داشتند، دیگر وجود نداشته باشد.


#متن#رمان #داستان#سیاسی
#تاریخی#مذهبی#عاشقانه#جنایی
#غمگین#موسیقی#کلیپ#ایران
#نویسندگی#عکاسی#خوانندگی
#نوازندگی#خوانندگی#نظر#نقد
#کالاف_دیوتی#توسعه_فردی
#کتابچه#خلاصه_کتاب#معرفی_کتاب#پادکست#روانشناسی#انیمه
دیدگاه ها (۹)

«شور حسینی»آه... این چه آشوب عظیمی است که در سراسر گیتی به پ...

🖋📖...#محرم#نویسندگی#شعر#شاعر#ادبیات#رمان#داستان#قلم#فیلم#موس...

سلام بچه ها من دوتا متن نوشتم یکیمحکوم هست یکی جام خونی جفتش...

🩸🍷جام خونی🩸🍷قسمت_اول🌙 ۲۴ می ۲۰۱۲، روزی که عمارت در غم و اندو...

من به یک خونه قدیمی تعلق دارم..به یک خونه آجر نمای قدیمی با ...

بازگشت فرمانده

مکاشفه:دیدم مردی با عبا و کلاه کیپا(کلاه یهودیان) مرا ندا دا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط