Gentlemanshusband

#Gentlemans_husband
#part_81


حرفمو قطع کردو خودشو ازم فاصله داد
نفسمو پر درد بیرون دادم

_  ازت بدم میومد
حس میکردم جفت پا پریدی تو زندگیم
ولی وقتی منطقی بهش نگاه کردم متوجه شدم تقصیری نداری... دلیل عصبانیت امروزم این بود بی هوا حرف میزدی
وقتی وونا ازت پرسید فردا میری پیشش یا نه
بی توجه  به من جواب دادی...
غرورمو زیر پا گذاشتی هم جلوی رفیق خودت و هم جلوی رفیق خودم.

اه لعـ.نتی دوباره بغض به گلوم هجوم اورد!
اخه چرا اینقدر لوس شدم؟
به جونگکوک حق میدم زیاده روی کردم
سرمو پایین انداختم

+معذرت میخوام بی هوا حرف زدم

لبخند گرمی زدو دوباره نزدیکم شد

_مشکلی نداره هنوز بچه ای باید بزرگت کنمو اینارو یادت بدم

حرصی رومو ازش گرفتم
خندیدو دل من با خندش آب شد!
با یاداوری پدرم رو بهش گفتم

+راستی..
_هوم؟
+داشتم با وونا صحبت میکردم با فکر اینکه پدرم کجاستو چیکار میکنه ازش سوال پرسیدم وونا در جواب بهم گفتش که..

جونگکوک کنجکاو بهم زل زده بودو منتظر بود ادامه بدم
رومو ازش گرفتمو اروم گفتم

+گفتش که.. اوایل که من اومده بودم پیش تو
پدر وونا به قصد دعوا کردن با پدرم میره خونه ما وقتی وارد خونه میشه پدرو یه گوشه میبینه که داره بی هوا اشک میریزه  و... سیـ/گار میکشه!
پدرم.. گفتش که ازاینکه اینکارو باهام کرده پشیمونه
و داره سعی میکنه پول جور کنه...
که برم گردونه

اخماش رفت تو هم معلوم بود قراره دعوای سنیگینی صورت بگیره
اروم انگشتمو روی
لب/هاش گذاشتم

+هییسس هیچی نگو
حالم خوب نیست فردا دربارش صحبت میکنیم..

همراه با پتو چلانه چلانه از بالکن دور شدم
خودمو به اتاقم رسوندم
پتو رو کنار زدمو حولرو برداشتم و به سمت حموم راهی شدم
آب ولرم رو توی وان ریختم و توش نشستم
بعد حدود نیم ساعت از وان بلند شدمو خودمو سرسری شستم
از حموم بیرون زدم
لباس خواب سفیدی پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم
پتو رو تا روی گر/دنم بالا کشیدمو به محظ اینکه چشمامو بستم خوابم برد....

125 لایک