part
part¹⁰⁵
_زمان حال_
دختر از خوشحالی زیاد بالا و پایین میپرید، نمیتوانست از ذوق و شوق زیادش یک جا بند بشه. چشمانش برق میزد و قلبش از شدت هیجان تندتر میزد. انگار که یک رویا در حال تحقق بود.
_دوماه بعد_
تهیونگ بالاخره از شر دستگاههای مزخرفی که بهنوعی تمام روزهایش را در چنگ خود گرفته بودند، خلاص شده بود. در این دو ماه، آن دختر حتی نمیگذاشت که قدمی از قدم بردارد. او به گونهای مراقب بود که تهیونگ به هیچوجه نتواند از محدودهای که تعیین کرده فراتر رود. اما حالا، تهیونگ خوب شده بود. رفقایش برای جشن گرفتن به مناسبت بهبودیاش گرد هم آمده بودند و همه دعوت شده بودند: از دوستان و آشنایان تا همکاران، هر کسی که به نوعی در این مسیر سهمی داشت، برای تهیونگ جشن گرفته بودند.
╞╟╚╔╩╦ ╠═ ╬╧╨╤
دختر جلوی آینه ایستاده و به خودش نگاه میکرد. در آن لباس بلند قرمز رنگ، زیباییاش به حدی بود که هر کسی از دیدنش شگفتزده میشد. لباسش طوری به تنش نشسته بود که گویی برای او دوخته شده بود. گیسوانش که به نرمی پشت شانههایش ریخته بود، به شکوه این لحظه افزوده بود. تهیونگ در اتاق را باز کرد و نگاهی به دختر انداخت. لبخندی ملایم به چهرهاش نشست و گفت:
«چقدر خوشگل شدی.»
دختر با یک لبخند دلنشین روی لبهایش، نگاهی محبتآمیز به او انداخت و پاسخ داد:
«ممنون، تو هم خیلی شیک شدی.»
دستش را به سمت دختر دراز کرد و گفت:
«دیگه وقتشه بریم.»
دست دختر در دستهای گرم و پرمحبت او جای گرفت و با هم از اتاق خارج شدند. لحظهای که در کنار هم قدم برمیداشتند.
_جشن_
کل سالن پر شده بود از آدمها و فضایی دلنشینی تشکیل داده بود.
با صدای جئون، صدای صحبتها و خندههای جمعیت آرام آرام کم شد و سکوتی سنگین فضای سالن را در بر گرفت. همه به جئون خیره شده بودند. پس از چند لحظه مکث، جئون با صدای ملایم ادامه داد:
«میدونم که همه برای تهیونگ دور هم جمع شدیم، از اینکه بعد از این همه مدت حالش خوب شده خوشحالیم، ولی یه کاری هست که باعث خوشحالی همه، از جمله خودم میشه.»
[(اسلاید۲؛ ا.ت)]
[(اسلاید۳؛ جئون)]
_زمان حال_
دختر از خوشحالی زیاد بالا و پایین میپرید، نمیتوانست از ذوق و شوق زیادش یک جا بند بشه. چشمانش برق میزد و قلبش از شدت هیجان تندتر میزد. انگار که یک رویا در حال تحقق بود.
_دوماه بعد_
تهیونگ بالاخره از شر دستگاههای مزخرفی که بهنوعی تمام روزهایش را در چنگ خود گرفته بودند، خلاص شده بود. در این دو ماه، آن دختر حتی نمیگذاشت که قدمی از قدم بردارد. او به گونهای مراقب بود که تهیونگ به هیچوجه نتواند از محدودهای که تعیین کرده فراتر رود. اما حالا، تهیونگ خوب شده بود. رفقایش برای جشن گرفتن به مناسبت بهبودیاش گرد هم آمده بودند و همه دعوت شده بودند: از دوستان و آشنایان تا همکاران، هر کسی که به نوعی در این مسیر سهمی داشت، برای تهیونگ جشن گرفته بودند.
╞╟╚╔╩╦ ╠═ ╬╧╨╤
دختر جلوی آینه ایستاده و به خودش نگاه میکرد. در آن لباس بلند قرمز رنگ، زیباییاش به حدی بود که هر کسی از دیدنش شگفتزده میشد. لباسش طوری به تنش نشسته بود که گویی برای او دوخته شده بود. گیسوانش که به نرمی پشت شانههایش ریخته بود، به شکوه این لحظه افزوده بود. تهیونگ در اتاق را باز کرد و نگاهی به دختر انداخت. لبخندی ملایم به چهرهاش نشست و گفت:
«چقدر خوشگل شدی.»
دختر با یک لبخند دلنشین روی لبهایش، نگاهی محبتآمیز به او انداخت و پاسخ داد:
«ممنون، تو هم خیلی شیک شدی.»
دستش را به سمت دختر دراز کرد و گفت:
«دیگه وقتشه بریم.»
دست دختر در دستهای گرم و پرمحبت او جای گرفت و با هم از اتاق خارج شدند. لحظهای که در کنار هم قدم برمیداشتند.
_جشن_
کل سالن پر شده بود از آدمها و فضایی دلنشینی تشکیل داده بود.
با صدای جئون، صدای صحبتها و خندههای جمعیت آرام آرام کم شد و سکوتی سنگین فضای سالن را در بر گرفت. همه به جئون خیره شده بودند. پس از چند لحظه مکث، جئون با صدای ملایم ادامه داد:
«میدونم که همه برای تهیونگ دور هم جمع شدیم، از اینکه بعد از این همه مدت حالش خوب شده خوشحالیم، ولی یه کاری هست که باعث خوشحالی همه، از جمله خودم میشه.»
[(اسلاید۲؛ ا.ت)]
[(اسلاید۳؛ جئون)]
- ۶.۲k
- ۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط