part
part¹⁰⁶
جئون با قامت بلند و جذابیت همیشگیاش در کت و شلوار مشکی، به آرامی به سمت دختر نزدیک شد. جعبهای کوچک و در عین حال زیبا از جیبش بیرون آورد. در چند قدمی دختر ایستاد، سپس به آرامی روی زمین خم شد و زانو زد. در جعبه را باز کرد. همه نگاهها به آن نقطه دوخته شده بود.
جئون گفت:
«میدونم خیلی یهویی بود، ولی بیشتر از این نمیتونستم صبر کنم. ا.ت، من خیلی عاشقتم. میشه بقیه عمرم رو کنار تو باشم؟»
دختر به قدری تعجب کرده بود که چشمانش از حیرت گشاد شده بود و فقط نگاه میکرد. پس از لحظاتی که انگار همه چیز در ذهنش به هم ریخت، به خودش آمد. لبخند شیرینی روی لبهایش نشست و با صدای بلند گفت:
«مگه میشه نه بگم؟»
صدای دستزدن و هورا کشیدن از گوشه و کنار سالن بلند شد. همه به نظارهی لحظهای به یاد ماندنی نشسته بودند. چشمان جئون پر از شادی و امید بود. او از جایش بلند شد و دست دختر را گرفت. در آن لحظه هیچ چیزی جز حضور یکدیگر اهمیت نداشت. جئون پرسید:
«پس موافقی؟»
دختر دستش را در دستان او فشرد و با اطمینان گفت:
«موافقم. همیشه موافقم.»
جئون لبخند زد و حلقهای زیبا از جعبه بیرون آورد. لحظهای خاص که هیچکدام از آنها فراموش نمیکردند.
لحظهای که از آن پس، برای همیشه در قلبهایشان ثبت شد. در دل شب، همه چیز در سکوتی پر از عشق و امید تمام شد.
برای تهیونگ، برای دختر، برای جئون، و برای هر کسی که در این لحظه در کنارشان بود، این شروع یک فصل جدید بود؛ فصلی که در آن هر چیزی ممکن به نظر میرسید.
به حدی دوستت دارم
که میدانم خدا روزی
سؤالش از تو این باشد
چه کردی او پرستیدت؟
_پایان_
جئون با قامت بلند و جذابیت همیشگیاش در کت و شلوار مشکی، به آرامی به سمت دختر نزدیک شد. جعبهای کوچک و در عین حال زیبا از جیبش بیرون آورد. در چند قدمی دختر ایستاد، سپس به آرامی روی زمین خم شد و زانو زد. در جعبه را باز کرد. همه نگاهها به آن نقطه دوخته شده بود.
جئون گفت:
«میدونم خیلی یهویی بود، ولی بیشتر از این نمیتونستم صبر کنم. ا.ت، من خیلی عاشقتم. میشه بقیه عمرم رو کنار تو باشم؟»
دختر به قدری تعجب کرده بود که چشمانش از حیرت گشاد شده بود و فقط نگاه میکرد. پس از لحظاتی که انگار همه چیز در ذهنش به هم ریخت، به خودش آمد. لبخند شیرینی روی لبهایش نشست و با صدای بلند گفت:
«مگه میشه نه بگم؟»
صدای دستزدن و هورا کشیدن از گوشه و کنار سالن بلند شد. همه به نظارهی لحظهای به یاد ماندنی نشسته بودند. چشمان جئون پر از شادی و امید بود. او از جایش بلند شد و دست دختر را گرفت. در آن لحظه هیچ چیزی جز حضور یکدیگر اهمیت نداشت. جئون پرسید:
«پس موافقی؟»
دختر دستش را در دستان او فشرد و با اطمینان گفت:
«موافقم. همیشه موافقم.»
جئون لبخند زد و حلقهای زیبا از جعبه بیرون آورد. لحظهای خاص که هیچکدام از آنها فراموش نمیکردند.
لحظهای که از آن پس، برای همیشه در قلبهایشان ثبت شد. در دل شب، همه چیز در سکوتی پر از عشق و امید تمام شد.
برای تهیونگ، برای دختر، برای جئون، و برای هر کسی که در این لحظه در کنارشان بود، این شروع یک فصل جدید بود؛ فصلی که در آن هر چیزی ممکن به نظر میرسید.
به حدی دوستت دارم
که میدانم خدا روزی
سؤالش از تو این باشد
چه کردی او پرستیدت؟
_پایان_
- ۹.۲k
- ۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط