ᴘᴀʀᴛ16
۱۵ سال دروغ
فصل سوم... ıllıllı◁❚❚▷
خب، خبر بدی است. لرزهای بدنم را میگیرد. ایستادنش کنار من ترسی عمیق وارد وجودم میکند:
«ممنون، واقعاً لازم نبود اینقدر تعریف کنید. چیز خاصی نبود.»
چشمان مرد مدام به اطراف میچرخد. بعد از مکثی میگویم:
«انگار دنبال کسی میگردید!»
او دوباره توجهش را به من جلب میکند:
«بله، دارم دنبال جئون جونگکوک میگردم.»
عرق سردی بر پشتم مینشیند...
. شاید نفرینی که بندش را فرا گرفته دیده و دنبالش کرده... آیا میتواند تشخیص دهد که او دورگهی شیطان و انسان است؟ و حتی شاه دورگه؟ غیرممکن است! من وقتی خودم دیدمش، متوجه دورگه بودنش نشدم تا زمانی که چشمان سرخش را دیدم...
طوری رفتار میکنم انگار چیزی به یاد آوردهام و به مسیر مخالف اشاره میکنم. دروغ و تظاهر، هنر من است:
«اوه، بله آقای جئون، او چند دقیقه پیش به سمت جایگاهش برگشت. ندیدیدش؟»
مرد تشکر میکند و انگار متعجب شده باشد. وقتی رفتنش را کامل تماشا میکنم، با استفاده از قدرت خودم به کنار جونگکوک منتقل میشوم و دستش را میکشم. او شوکه میشود و میخواهد بپرسد چه خبر است، اما من زودتر میگویم:
«وقت نداریم! تمام قدرتت را مخفی کن، جوری که مثل یک انسان معمولی دیده شوی!»
وقتی به چشمانش نگاه میکنم، دهانم از تعجب باز میماند. لرزهای شدید به جانم میافتد، انگار آب سردی روی صورتم ریخته باشند. یکی از چشمهای جونگکوک به رنگ خون درآمده و خون از آن میچکد. چه بلایی سرش آمده؟ جادوی شدیدی در سراسر این مکان حس میکنم... این خیلی بد است! مطمئنم آن فرشته همین حالا برمیگردد. وقت هیچ کاری ندارم، حتی فکر کردن. نیروی خودم را آزاد میکنم و او را به دنیای شیاطین برمیگردانم، درست روبهروی اتاقش، چون نمیتوانم وارد شوم.
دو نگهبان ارتش خونین با دیدن ما، و جونگکوکی که موهایش از شدت عرق به پیشانیاش چسبیده و به من تکیه داده، کنار میروند؛ انگار او ذهنی با آنها سخن گفته باشد. درها را باز میکنم و وارد اتاق تاریک و مخوفش میشوم. او را روی تخت میگذارم. مغزم سریع کار میکند: اگر هر دوی ما از مراسم غیب شویم خیلی عجیب است. میتوانم بگویم حال جونگکوک بد بوده، اما در مورد من چه؟ باید یک بدل جای خودم بفرستم... یک کپی از خودم.
ناگهان نعرهای از سر درد میکشد.
رشتهی افکارم پاره میشود...:
او را روی تخت سیاهش میگذارم. عرق بر پیشانیاش جاری است و محکم ملافهی ابریشمی را میگیرد و در تخت خود را مچاله میکند. به سرعت از اتاق خارج میشوم و خدمتکاران را صدا میزنم. با صدای بلند فریاد میزنم و الیزا، خدمتکارم، ظاهر میشود:
«هرچه سریعتر یک تشت آب گرم و چندین پارچهی نخی سفید برایم بیاور، با معجون چشمان بنفش. زود باش! طبیب را هم خبر کن.»
معجون چشمان بنفش را هیچکس به دیگری نمیدهد. دقیقتر بگویم، تنها کسی که در ارتش من آن را دارد خودم هستم. هیچکس تا حالا نداشته، چون این اشک است! اشک یک شیطان با چشمان بنفش که شفابخش است و با چند چیز و معجونهای دیگر ترکیب شده. این معجون را شیاطین من فقط برای خودشان استفاده میکنند. باورم نمیشود دستور دادم آن را بیاورند.
ɴᴇᴡ ᴘᴏꜱᴛ
ʏᴏᴜ ʜɪᴛ ᴍᴇ ꜱᴏ ʜᴇʏ ʜᴇʏ, ꜱᴏ ʜᴇʏ ɪ'ᴍ ᴏᴋᴀʏ ʙᴜᴛ ɪ'ᴍ ꜱᴛɪʟʟ ʜᴀᴠɪɴɢ ᴀ ᴘʀᴏʙʟᴇᴍ
#مود#حق#اقیانوس_میدزی#ایتزی#فوریو#وایرال#سرگرمی#طنز#یجی#لیا#ریوجین#چریونگ#یونا#چوپ#جی_وای_پی#دنس#ایت_گرل#کیپاپ#اکسپلور#ویسگون#لیسا#رزی#جیسو#ج
فصل سوم... ıllıllı◁❚❚▷
خب، خبر بدی است. لرزهای بدنم را میگیرد. ایستادنش کنار من ترسی عمیق وارد وجودم میکند:
«ممنون، واقعاً لازم نبود اینقدر تعریف کنید. چیز خاصی نبود.»
چشمان مرد مدام به اطراف میچرخد. بعد از مکثی میگویم:
«انگار دنبال کسی میگردید!»
او دوباره توجهش را به من جلب میکند:
«بله، دارم دنبال جئون جونگکوک میگردم.»
عرق سردی بر پشتم مینشیند...
. شاید نفرینی که بندش را فرا گرفته دیده و دنبالش کرده... آیا میتواند تشخیص دهد که او دورگهی شیطان و انسان است؟ و حتی شاه دورگه؟ غیرممکن است! من وقتی خودم دیدمش، متوجه دورگه بودنش نشدم تا زمانی که چشمان سرخش را دیدم...
طوری رفتار میکنم انگار چیزی به یاد آوردهام و به مسیر مخالف اشاره میکنم. دروغ و تظاهر، هنر من است:
«اوه، بله آقای جئون، او چند دقیقه پیش به سمت جایگاهش برگشت. ندیدیدش؟»
مرد تشکر میکند و انگار متعجب شده باشد. وقتی رفتنش را کامل تماشا میکنم، با استفاده از قدرت خودم به کنار جونگکوک منتقل میشوم و دستش را میکشم. او شوکه میشود و میخواهد بپرسد چه خبر است، اما من زودتر میگویم:
«وقت نداریم! تمام قدرتت را مخفی کن، جوری که مثل یک انسان معمولی دیده شوی!»
وقتی به چشمانش نگاه میکنم، دهانم از تعجب باز میماند. لرزهای شدید به جانم میافتد، انگار آب سردی روی صورتم ریخته باشند. یکی از چشمهای جونگکوک به رنگ خون درآمده و خون از آن میچکد. چه بلایی سرش آمده؟ جادوی شدیدی در سراسر این مکان حس میکنم... این خیلی بد است! مطمئنم آن فرشته همین حالا برمیگردد. وقت هیچ کاری ندارم، حتی فکر کردن. نیروی خودم را آزاد میکنم و او را به دنیای شیاطین برمیگردانم، درست روبهروی اتاقش، چون نمیتوانم وارد شوم.
دو نگهبان ارتش خونین با دیدن ما، و جونگکوکی که موهایش از شدت عرق به پیشانیاش چسبیده و به من تکیه داده، کنار میروند؛ انگار او ذهنی با آنها سخن گفته باشد. درها را باز میکنم و وارد اتاق تاریک و مخوفش میشوم. او را روی تخت میگذارم. مغزم سریع کار میکند: اگر هر دوی ما از مراسم غیب شویم خیلی عجیب است. میتوانم بگویم حال جونگکوک بد بوده، اما در مورد من چه؟ باید یک بدل جای خودم بفرستم... یک کپی از خودم.
ناگهان نعرهای از سر درد میکشد.
رشتهی افکارم پاره میشود...:
او را روی تخت سیاهش میگذارم. عرق بر پیشانیاش جاری است و محکم ملافهی ابریشمی را میگیرد و در تخت خود را مچاله میکند. به سرعت از اتاق خارج میشوم و خدمتکاران را صدا میزنم. با صدای بلند فریاد میزنم و الیزا، خدمتکارم، ظاهر میشود:
«هرچه سریعتر یک تشت آب گرم و چندین پارچهی نخی سفید برایم بیاور، با معجون چشمان بنفش. زود باش! طبیب را هم خبر کن.»
معجون چشمان بنفش را هیچکس به دیگری نمیدهد. دقیقتر بگویم، تنها کسی که در ارتش من آن را دارد خودم هستم. هیچکس تا حالا نداشته، چون این اشک است! اشک یک شیطان با چشمان بنفش که شفابخش است و با چند چیز و معجونهای دیگر ترکیب شده. این معجون را شیاطین من فقط برای خودشان استفاده میکنند. باورم نمیشود دستور دادم آن را بیاورند.
ɴᴇᴡ ᴘᴏꜱᴛ
ʏᴏᴜ ʜɪᴛ ᴍᴇ ꜱᴏ ʜᴇʏ ʜᴇʏ, ꜱᴏ ʜᴇʏ ɪ'ᴍ ᴏᴋᴀʏ ʙᴜᴛ ɪ'ᴍ ꜱᴛɪʟʟ ʜᴀᴠɪɴɢ ᴀ ᴘʀᴏʙʟᴇᴍ
#مود#حق#اقیانوس_میدزی#ایتزی#فوریو#وایرال#سرگرمی#طنز#یجی#لیا#ریوجین#چریونگ#یونا#چوپ#جی_وای_پی#دنس#ایت_گرل#کیپاپ#اکسپلور#ویسگون#لیسا#رزی#جیسو#ج
- ۳.۲k
- ۲۷ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط