ᴘᴀʀᴛ15

۱۵ سال دروغ
فصل سوم... ıllıllı◁❚❚▷
[گرمایی که وجودت را فرا بخواند یا سرمایی که تو را بکشد؟!
من برعکس این جماعت سرما را پذیرفتم]

بعد از آن می‌خواست چیزی را آرام در گوشم زمزمه کند، اما نگذاشتم. آه... فکر می‌کنم باید اعتراف کنم که می‌ترسم. بی‌نهایت می‌ترسم. او متعجب می‌شود؛ چشمانش حرف‌های بی‌شماری دارند که می‌خواهند بگویند، ولی من نمی‌توانم... بلند می‌شوم و می‌روم. سکوتی در هوا باقی می‌ماند. او را رها می‌کنم، در را باز می‌کنم و به بیرون می‌روم. از شدت عصبانیت از خودم، لپ‌هایم داغ می‌شوند. نمی‌خواهم اعتراف کنم از چه می‌ترسم. صدایی در پس ذهنم نجوا می‌کند: «می‌ترسی... می‌ترسی عاشق شوی. می‌ترسی فقط خودت عاشق باشی.»

آن صدا را به سختی کنار می‌زنم و زیر لب به خودم ناسزا می‌گویم، در حالی که صدای تشویق‌ها و تق‌تق کفش‌هایم در ذهنم می‌پیچد. تنها چیزی که بارها و بارها مرور می‌کنم، چشمان سیاهش است؛ وقتی می‌خواست حرف‌های ناگفته‌اش را به زبان بیاورد و من مانع شدم. نگاهش دردناک شد، مثل خاموش شدن تکه‌ای نور در میان خلأ. چشمانش خالی شد...

ناگهان گزگز و سوزش شدیدی در پوستم حس می‌کنم؛ انگار خورشید با گرما و عظمتش از کنارم گذشته و بندبند وجودم را سوزانده باشد. از خیالات بیرون می‌آیم و اولین چیزی که می‌بینم، برق موهای طلایی است. می‌خواهم بگویم الکس است، اما اشتباه می‌کنم. الکس هیچ‌وقت چنین گرمایی نداشت. وقتی می‌چرخم، شانه‌های پهن مردی را می‌بینم که چند قدم جلوتر ایستاده و پشتش به من است.

نه... اشتباه نمی‌کنم؟ غیرممکن است! او یک... یک فرشته است؟ ترس وجودم را می‌خورد. این قدرت دردناک غیرممکن است. فرشته‌ای به این قدرتمندی وجود ندارد! قوی‌ترین فرشته‌ها می‌توانند همه‌ی جن‌ها را نابود کنند. کارشان همین است؛ چون جن‌ها همیشه انسان‌ها را آزار می‌دهند و نگهبانان باید از انسان‌ها دفاع کنند، درست است؟ آنها حتی از وجود پادشاهی من خبر ندارند، چه برسد به اینکه کسی به اندازه‌ی ما قدرت داشته باشد. قدرتشان فقط در حد کشتن جن‌هاست. شاید اشتباه حس کرده باشم... غیرممکن است او فرشته باشد.

با این وجود آسوده می‌شوم، چون از آغاز این ماجرا قدرت خود را پنهان کرده‌ام. برخلاف انتظارم، مرد برمی‌گردد و نگاهم با چشمانش گره می‌خورد. چشمانش... به رنگ خورشید است؛ خورشید سوزان! از دور می‌توانم گرمای نگاهش را حس کنم، انگار می‌خواهد مرا در بر بگیرد و بسوزاند. موهای طلایی‌اش بخشی از چشمانش را پوشانده، اما با دست‌هایش آنها را کنار می‌زند. پوستی سفید با کمی کک‌ومک دارد که اگر دقت نکنی دیده نمی‌شوند. آه... با دیدن چشمانش مطمئن می‌شوم فرشته است. واقعاً حق دارند به آنها بگویند فرشته، چون واژه‌ای بهتر برای توصیفش نیست. ظاهرش همان‌قدر مهربان، زیبا و گرم است؛ اما می‌دانم می‌تواند کشنده نیز باشد و من از آن آگاهم. متوجه می‌شوم مدت طولانی است به او خیره شده‌ام و او نیز به من. چشمانش برق عجیبی دارند، انگار با نگاهش درونم را می‌بیند. لبخندی می‌زند و شروع به حرف زدن می‌کند. خدایا... صدایش! فکر می‌کنم بهترین نجواست که در زندگی‌ام شنیده‌ام:
«ببخشید، خیلی آشنا به نظر می‌رسید. قبلاً جایی همدیگر را ندیده‌ایم؟»

اگر پدرم مرا می‌دید، قطعاً نصیحتم می‌کرد. هیچ‌کس از شیاطین در مقابل دیدن فرشته نمی‌ایستد؛ همه فرار می‌کنند، چه برسد به اینکه با آنها حرف بزنند. اگر هویتم را بفهمد، آیا آن‌قدر قوی است که مرا بکشد؟ لحنم را مهربان و خنثی نشان می‌دهم:
«نه، متأسفانه تا حالا افتخار آشنایی با شما نصیبم نشده است.»

لبخندی بر صورتم می‌زنم که کاملاً دروغین است، در حالی که تمام بدنش را بررسی می‌کنم و دنبال سلاح می‌گردم. البته اگر اراده کند، به چیزی نیاز ندارد. لبخند مرد پهن‌تر می‌شود، انگار چیزی یادش آمده باشد، و با صدای بهشتی‌اش دوباره مرا تحت تأثیر قرار می‌دهد:
«شما همان کسی بودید که همه اینجا به خاطر صدا و اجرایش، ساعت قبل به زانو افتادند.»
دیدگاه ها (۱۲)

ᴘᴀʀᴛ16

ᴘᴀʀᴛ17

[ܢ̣ܘ ܝ݆ߺیܥܼܩܢ ܟܿوܚ݅ܓ ߊ‌وܩܥ‌‌ܨ ܩߊ‌ܣܝ̇‌ߊ‌ܥ‌‌]

✦   *

میدانی درد دارد :))))قفسه ی سینه ام درد دارد دردی مشابه با ش...

السلام علیک یا حجت الله فی ارضه ع

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط